16

16


خان سریع دستمال را از روی پاتختی برداشت و مرا کمی بلند کرد و آن را زیرم گذاشت.

انگار تازه به خودمآمده بود.

تازه یادم آمده بود مقاومت کنم، گریه کنم

، جیغ بکشم.

بترسم...

اشکانم پشت سرهم راه افتادند.

با صدای بلند شروع به گریه کردن کردم.

درد داشتم.

هم جسمی هم روحی.

با هرتکانی که می خورد من جیغ می کشیدم.

یک دستم را به آخر مردانگی اش که داخلم بود گذاشتم و دست دیگرم به روی پایین تنه اش.

با گریه گفتم:

_درش بیار..اییی خواهش می کنم درش بیار.

درد داره..اخخ دردش داره می کشتم.

ایییی

واییی..ایی ایی اییی.

بلند بلند ناله می کردم.

نه از روی لذت بلکه از روی درد.

ولی او بی توجه به من دوستم را با یک دستش گرفت و به رویم خم شد.

لبانم را به بازی گرفت.

سرم را برگرداندم تا لب هایم را از لبانش جدا کنم.

اینبار در گوشم زمزمه کرد:

_ششش...آروم باش آرام دیگه تموم شد.

االن که ادامه بدم دردت آروم میشه و جاش لذت میاد.

بعد خودش را آرام آرام درونم عقب جلو می کرد.

گریه ام شدت گرفت.

از درد بلند ناله می کردم.

التماسش می کردم.

_درد داره

خیلی درد داره درش بیار.

درش بیار از داخلم.

اه..اییی...اییییی...ووایی خدا...وای خدا خیلیی درد می کنه..

اشکانم پشت سرهم سرازیر می شدند.

ناله می کردم.

او برای اینکه مرا آرام کند سینه هایم را با دستانش بازی گرفته بود.

ضرباتش را تند تر می کرد.

دلم میخواست از درد از ته دل جیغ بکشم.

در حالی که نفس نفس می زد گفت:

_یکم تحمل کن..تحمل کن داره تموم میشه.

آروم باش عزیزم..آروم باش خانومم.

دیگه زن خودم شدی.

همانطور چرت و پرت می گفت و ضرباتش را تند تر و تندتر می کرد.

دیگر تحمل نکردم و جیغ بلندی کشیدم که آه و ناله های او هم بلند شد و طولی نکشید که داغی مایعی را درون احساس کردم.

انقدر درد داشتم که وقتی داشت مردانگیش را خارج می کرد هم ناله می کردم.

با چشمانی اشکی نگاهش کردم.

بی حال شده بود.

دستمال را از زیرم برداشت و به وسط پاهایم کشید.

و بعد به مردانگی اش.

دستمال را که باالتر آورد آن را کامل دیدم.

گریه ام شدت گرفت..

دستمال از خون تمامش قرمز شده بود..

دستمال را درون جعبه ای که به روی پاتختی بود گذاشت و خودش را به رویم رها کرد.

سینه ام را در دهانش گرفت و مشغول مک زدن آن شد.

دست دیگرش را به روی آن یکی گذاشت.

دست دیگرش را احساس کردم که کم کم از روی شکمم و پهلویم سر خورد و به وسط پایم رسید و مشغول ماساژ دادن آن شد.

گریه ام بند نمی آمد.

هق هق می کردم.

مدتی به کارش ادامه داد تا گریه ام بند آمد.

به خیال خودش فکر می کرد دردم آرام شده است.

از رویم بلند شد و کنارم دراز کشید و پتو را به روی بدن های لختمان کشید.

مدتی بعد صدای نفس های منظمش آمد که نشان از خواب بودنش بود.

Report Page