16

16

bɐɥɐɹ_7

داستان دقیقا از کجا شروع شد....ازون جایی که جانگ کوک پسر ۱۶ ساله دبیرستانی تویه بازیه بچگانه اعتراف کرده بود تاحالا عاشق هیچکس نشده و نخواهد شد ....یا اینک ازونجا شروع شد که پدرش ازش پرسید : پسرم من و مادرت عاشق همدیگه بودیم و دوست داریم فرزندانمونم با عشق ازدواج بکنن ....ببینم آقای جئون شونزده ساله تا حالا کسی دلت رو برده ؟؟

پسر روبروش غرق در فکر بود که چه جوابی بده تا این موضوع مزخرف رو یجوری بپیچونه ....

_آه....پدر...راستش رو بخوای من تنها تمرکزم روی کارم و درسمه ...فعلن نمیخام به این چیزا فکر کنم ..‌‌

پدرش کمی شوکه شد ولی انتظار این حرف رو داشت چون اون جونگ کوکی که بزرگش کرده بود مطمئنا توی مسائل احساسی و عاطفی دیر میجنبید : اها...خب...باشه یه وقت دیگه درباره ش حرف میزنیم فعلا برو بالا تو تختت بخاب ...

  _باشه پدر ....

دستشو به میله های راه پله گرفت و یکی یکی پله ها رو بالا رفت....بازهم فکرش مشغول بود...مشغول دیروز ...انگار که واسش یه فاجعه بزرگ بود وقتی توی اکیپ ورزشیشون همه فهمیدن که جونگ کوک یه پسر معمولی نیست...اون مثل بقیه نمیزاشت وسوسه های درونش آزاد بشن و باعث بشن حتی اونقدری جلو بده تا توی کثافت های خودش غرق بشه....!

نه مشروب میخورد ...نه ماشین تو جاده رو رونده بود....نه پارتی میرفت و نه خود ارضایی میکرد ....چه برسه ب سکس ....

همه حتی یبارم اینکار هارو تو زندگیشون تجربه کرده بودن ولی....!

اون جئون جانگکوک بود ....اون یکمی...فقط یکمی....با بقیه فرق داشت ....و این باعث میشد بعضی وقتها بقیه نسبت بهش دچار سوتفاهم بشن....

مادرش همیشه بهش میگفت : مشکلی نداره اگه هر کاری که بقیه میکنن تو انجام نمیدی یا ندادی ! همیشه که نباید طبق قانون و شرایط این دنیا پیش بری ! یبار خودت باش ....خودت باش و زندگی کن !....

با این افکار درهم برهم و پریشونش خودش رو پرت کرد روی تختش ...

_هوو...ف....ینی باید واقا بهشون بگم ؟

در همون لحظه گوشیش زنگ خورد ....دکمه تماس رو زد

_چیشده؟

+......

_خب چی راجبش فهمیدی ؟

+......

_مطمئنی درست خوندی ؟ ین..یی...

+......

_باشه باشه من بعدا بهت زنگ میزنم

گوشی رو آروم گذاشت روی میز کشویی و به کمر خوابید روی تخت ....

_ینی!!!!ممکنه.....!...من !!....گی باشم ؟؟؟

حالا یه فکر تخریبگر دیگه به انبوه فکرهاش اضافه شده بود و اون این بود ( جئون جانگکوک گی )

روز بعد _راه مدرسه

امروز خیابونی که منتهی میشد به مدرسه بسته شده بود و جانگکوک و دوستاش مجبور شدن از میونبر استفاده بکنن....

از کنار بیمارستانی گذشتند و بعد هم یه شیرینی فروشی ...

+هی بچه هااا...یه لحظه صبر کنین

همه وایستادند 

+جانگکوک نیست !

کمی به اینطرف و اونطرف نگاه کردن ولی اون پسر در یک لحظه غیب شده بود ....

یکی از بچه رفت به سمت در بیمارستان ...

+اوه اینجاس....هیس هیس آروم بیایید....اینو ببینید !!!

و صحنه ای که براش کنجکاو شده بودند رو اومدند تا تماشا کنند ...

جانگکوک دست دختری رو که از لباساش حدس میزد توی بیمارستان بستریه گرفته بود ...

+بزارید فیلم بگیرم بفرستم برای بقیه ....وااای چه شود...جئون جانگکوک مشکوک بالاخره از معشوقه اش رونمایی کرد ....


کمی اونطرف تر در وسط حیاط بیمارستان انگار حال و هوا یجور دیگه ای بود ....دختر وقتی تونست یه نفسی بگیره تا حالش بدتر نشه سرشو بالا اوردو گفت : ببخشید که یهویی دستتون رو گرفتم ...اکسیژن کپشولم داره تموم میشه و من به سختی میتونستم نفس بکشم ...اینجا کسی نیست که ازش کمک بخام ....میشه منو تا در سالن ببرید ؟!

جانگکوک نگاهی به چشمای معصومانه دختر روبروش انداخت کمی لب های کوچیکش رو تکون داد و بعد گفت : اره کمکت میکنم

و دستش دخترو انداخت روی شانه ش و تلو خوران به سمت سالن حرکت کردند ...

+خیلی ممنونم....ادای احترامی کرد و پرستار دستش رو گرفت تا به سمت اتاقش همراهیش بکنه...

تقریبا هر روز جانگکوک از روبروی بیمارستان میگذشت و اون دختر هم همیشه توی اون حیاط پرسه میزد ....اولاش احساس معذب بودن بهش دست میداد ولی کم کم وقتی میخواستن کتاب بخونن نزدیک تر کنار هم میشستن....بعضی وقتا هم دستاشون بهم برخورد میکرد ....و لپای دختر رنگ عوض میکرد...هر روز شده بود به بهونه کافی بعد از برگشتن از مدرسه جانگکوک با دوتا کافی روی نیمکت مورد علاقه شون میشست و انتظار یسنا رو میکشید ....

آه...یسنا...اسمش هم مثل خودش قابل ستایش بود....میتونست تسکین دهنده باشه ...میتونست عمق وجود جانگکوک با همون نگاه های رنگین و بچه گانه ش پر بشه...


روز سی و هفتم _انتقال

_آخیییش....خیلی خوب تموم شد ...انتظار داشتم پایان این کتاب تلخ باشه ....

+نه ...ولی به اندازه کتاب هایی که خوندیم این یکی متفاوت تر بود..!! کافی هم سرد شد ...اشکال نداره همینو میخورم ...

_بده ببرم عوضش کنم ...

+نه خوبه جانگکوکا!!

_کافیه بشینی همینجا تا برم و سه دیقه دیگه برگردم ...

 دختر دست پسر رو کشید به سمت خودش و گفت : میخام یه چیزی بهت بگم ...راستش... (کمی هیجان و ترس داشت ولی مجبور بود بگه)

فردا من و چند تا از بیمارها منتقل میشیم به یه بیمار ستان دیگه ...!! فقط میخاستم بگم ....بابت همه چیز ممنونم ...

جانگکوک کمی این پا و اون پا کردو گفت : کجا میبرنتون؟

+خیابون شمالی این میدون ولی فکر نکنم بتونی بیای چون مدرست دیر میشه و نمیتونی برسی

جانگکوک کمی فکر کرد و گفت : سعی میکنم خودمو برسونم 

هر دو با نگاه های عجیب نگاه هایی که همدیگرو نمیفهمیدن نگاه هایی که تضاد داشتن باهم ...این ملاقات های عجیبشون رو پایان دادند

یسنا از روی نیمکت بلند شد و گفت : پنج تا کتاب خوندیم ....امیدوارم بتونیم پنج بار دیگه منو تو همدیگرو ببینیم ...پنج بار


امروز روز آخر بود ....ولی روز اخری که با بدشانسی های جانگکوکی شروع شد ....علاوه بر اینکه از مدرسه اش جا موند نتونست یسنا رو پیدا کنه....وقتی که با اشفتگی تمام از روبروی در بیمارستان رد میشد نگاهی انداخت بلکه یه امیدی باشه یا حتی توهم !!!...ولی هیچی نبود ....هیچی

+هی اقا پسر ....شما دوست یسنا هستید؟!

این صدا یکدفعه از پشت سرش شنیده شد و پسر با شوق برگشت ولی بازهم بی حال شد ...

+بیمار منتقل شده ولی اینو برات گذاشته گفت بهت بدمش ....

یه ورقه کاغذ.....


روز چهل و یکم _حس عجیبی که اینروزا غلبه کرده

کاغذ رو از هر طرف که میگرفت ...هر جوری که تاش میکرد...با حالت های مختلف رمز گشایی کرد...و در آخر به یک نتیجه رسید ...

Save Me 

نمیدونست برای چی باید این جمله رو بنویسه!؟یسنا که حالش خوب بود ...!! اونک مشکلی نداشت ینی بخاطر بیماریش بوده ؟

کاغذ رو روی میز گذاشت و کمی سرش رو گرفت ...فورا به سمت کمد لباس هاش رفت و وقتی آماده شد به سمت آدرسی که یسنا بهش داده بود حرکت کرد....

روز چهل و یکم _ بیمارستان روانی

_منکه گفتم سر کارت گذاشته ...! اخه ببین ....! این چیزی که میگی اصلن وجود نداره ...! هیچ بیمارستانی توی این خیابون نیست ...شاید یکی دو تا خیابون اونورتره....!

جانگکوک نگاهشو از خیابون گرفت و به سمت جیهوپ برگشت : من مطمئنم همینجا بوده !! اون دقیقا روی نقشه نشونم داد ...‌

روز بعد هم به همین منوال گذشت...ولی روز سوم ...

_این مرده رو ببین ...پاشو پاشووو!!!! 

درحالی که جانگو و جیهوپ توی ماشین کمین کرده بودند تا سر نخی بدست بیارن ...مردی با روپوش سفید داخل یکی از آپارتمان های پشت خرابه شد ...

جیهوپ که خابش برده بود ...خمیازه ای کشید و گفت : واقا میخای بری دنبالش !؟ توی اون خرابه ترسناک !؟

جانگکوک چیزی نگفت و پیاده شد ....جیهوپ هم به تبعیت از او ...داخل ساختمان که شدند ....جانگو به نظرش خدمه و پرسنل آشنا اومد .....

_پس همینجاس...

جیهوپ سرشو نزدیک تر آورد و گفت : اره آقای کاشف .‌‌..حالا باید دختر گمشده رو پیدا کنیم 

تمام جاهارو ب دقت بررسی کردند ولی یسنا نبود....

جانگکوک که داشت به سمت در سالن اصلی میرفت با رئیس ساختمان چشم تو چشم شد : میبینم که بازیگوشی تو رو به اینجا کشونده

جانگکوک: اتفاقا برعکس شامه من بدی گوسفندایی مثل تو رو خوب تشخیص میده نه بخاطر بازیگوشی بخاطر حفظ داشته م

رئیس پوزخندی زد و گفت : میخای بدونی یسنایی که دنبالشی الان کجاست ؟؟؟

 _جناب جانگ ...!!

_...دختره با تو جایی نمیاد !!!...کافیه یه کلمه دیگه از اون زبون نحست بشنوم و اون روی من بالا بیاد!!!!!...

_ول..ی..

نگهبانا منتظر اشاره ای بودن تا پسرک سمج رو به سمت در خروجی هدایت کنن و نزارن رئیسشون بیشتر از این عصبی بشه ....

صدایی از پشت سرش توجهشو جلب کرد ....ی دختر با جثه یه بچه دبیرستانی نابالغ و صدای که تلاش میکرد با اعتماد ب نفس به نظر برسه یکدفعه شروع به حرف زدن با بلندگوی مرد دوره گرد شد ...

_سلامم...ا..هم

Report Page