16

16


صبح با ضربه ای که به کمرم خورد چشمامو باز کردم که متوجه شدم همونجوری لخت تو بغل لوکاس خوابم برده ...


دست لوکاس رو از روی کمرم برداشتمو روی تخت نشستم که چشمم به گوشی لوکاس خورد ...


گوشیش رو از روی میز کنار تخت برداشتم که با دیدن قفلش کلافه نفسمو بیرون دادم ...


باید هر طوری بود شماره تام رو از گوشی لوکاس برمیداشتم اما چطوری ؟


گوشیش رو روی میز گذاشتمو میخواستم از رو تخت بلند شم که یهو دستای لوکاس دور کمرم حلقه شد و منو به سمت خودش کشید ...


همونجوری که از پشت بغلم کرده بود بوسه ای روی شونه ام زد و گفت:

_ساعت چند ؟


+تقریبا 7


_خوبه پس برای یه دوش گرفتن وقت داریم ...


دوست نداشتم قبول کنم اما بخاطر هدفم مجبور بودم ...


چیزی نگفتم که لوکاس از روی تخت بلند شد و گفت :

_ تا وان حموم رو اماده کنی من یه صبحونه مختصر درست میکنم و میام 


باشه ای گفتم که به سمت آشپز خونه رفت ، بعد از رفتنش از روی تخت بلند شدمو به سمت حموم رفتم ...


وان رو پر از آب کردمو داخلش نشستم ، فکرم حسابی درگیر بود وارد بازی خطرناکی شده بودم ...


توی فکر بودم که لوکاس با یه سینی وارد حموم شد ...


سینی رو روی میز گذاشت و بهم اشاره ای کرد که سوالی نگاهش کردم  

لبخند پهنی زد و گفت:

_فکر کنم تو تنهایی اومدی حموم 


از حرفش لبخندی زدمو پاهامو جمع کردم تا توی وان برای لوکاس هم جا باشه ...


بی معطلی توی وان نشست و بهم خیره شد ...


با اومدن لوکاس جا تنگ تر شد که گفتم:

+این وان خیلی کوچیک و جا برای هر دوتامون نیس بهتر من بیرون برم ...


میخواستم از توی وان بلند شم که لوکاس دستامو گرفت و روپاش نشوندتم ...


_فکر کنم حالا بهتر شد 


پامو دور کمر لوکاس حلقه کردمو با شیطنت گفتم:

+آره خیلی بهتر شد ...


توی چشمام خیره شد و نگاهش بین لبامو چشمام میچرخید ، فاصله اش باهام کم کرد که سریع از روی پاش بلند شدمو به سمت میز رفتم ...


سینی رو از روی میز برداشتمو با خودم توی وان بردم ، نگاهی به لوکاس کردمو گفتم:

+واقعا این همه میوه و مربا خوشمزه اشتهای ادم رو باز میکنه ...

کره بادوم زمینی و نوتلا رو برداشتمو کمی به نون تست مالیدمو خوردم ...


+اووممم این ترکیب فوقالعاده اس


توت فرنگی بزرگی برداشتمو داخل ظرف مربای هلو کردمو همشو یجا خوردم 


انقدر با اشتها صبحانه ام رو میخوردم که لوکاس هم تحریک شد و شروع به خوردن کرد ...


تقریبا تمام سینی رو خالی کردیمو از توی وان بلند شدیم ...


زیر دوش ایستادم که لوکاس از پشت بغلم کرد ...

 درجه آب رو تنظیم کردمو همونجوری که توی بغل لوکاس بودم شامپو بدن گرون قیمتی که روبه روم بود رو برداشتمو با خودم گفتم:

بی دلیل نیست که بدنش اونقدر تمیز و خوشبوِ 


تقریبا نصف شامپوشو توی دستم خالی کردمو به بدنم مالیدم ،حالا که امکانت به این خوبی هست باید استفاده چرا استفاده نکنم


لوکاس سرشو نزدیک گوشم کرد و گفت:

_میدونی یاد چی افتادم ؟


+حدسشم نمی تونم بزنم 


_یاد رقصت توی مهمونی کریستینا واقعا فوق العاده میرقصیدی


ناخواسته خندیدمو گفتم:

+میدونی من یاد چی افتادم 


_نه 


+یاد ضربه ای که توی مهمونی کریستینا با پام به مردونگیت زدم 



با خنده به سمتش برگشتمو بهش نگاه کردم از چهره اش کاملا معلوم بود که داشت جلوی خنده اش رو میگرفت ...



کامل زیر دوش رفتمو شامپوِ روی بدنم‌ رو شستم ، سرم پایین بودو به بدنم نگاه میکردم که لوکاس چونه امو گرفت و سرمو بالا آورد ...


قبل از این که چیزی بگم یا عکس العملی نشون بدم لباشو روی لبام گذاشت و محکم شروع به بوسیدن کرد ...



از بوسیدنش و حس کردنش واقعا لذت میبردم به سختی جلوی خودم رو گرفتم تا همراهیش نکنم ،نمیخواستم با داشتن یه رابطه دیگه بیش از حد بهش رو بدم ...


 سریع خودمو ازش جدا کردمو گفتم :

+فکر کنم داره دیرمون میشه


قبل از این که چیزی بگه سریع یه حوله از توی کمدی که توی حموم بود برداشتمو به اتاق رفتم ...


بدون وقت تلف کردن لباسام رو پوشیدمو منتظر لوکاس شدم ، لوکاس هم خیلی زود از حموم بیرون اومد و آماده شد ...


با هم از آپارتمانش خارج شدیمو با آسانسور به پارکینگ رفتیم ...


به سمت بنزی که دیروز باهاش اومده بودیم می رفتم که یهو با صدای ریموت به سمت عقب برگشتم که لوکاس گفت :

_امروز با این میریم 


به فراری سفیدی که پشتش بود نگاهی انداختمو سعی کردم زیاد واکنش نشون ندم ...


واقعا فوق العاده بود بعد از لوکاس سوار ماشین شدم که سریع حرکت کرد ...

اولین باری بود که سوار فراری میشدم ، یاد وقتایی افتادم که الیور با هیجان از آینده حرف میزد و میگف که حتما یه مرد پولدار میشه و زندگی هر دومون رو تغییر میده ...


درست هم میگفت دقیقا همونی شد که الیور میگفت ، اون خیلی زودتر از چیزی که فکرشو میکرد تونست یه شرکت بزنه و روز به روز پیشرفت کرد ...

ظرف چند سال تقریبا یه مرد پولدار شد و زندگی هردمون رو تغییر داد ...


توی فکر بودم که با ترمز محکمی که لوکاس گرفت روی صندلی به جلو و عقب رفتم 


با صدای خنده اش اخمی بهش کردم که گفت:

_فقط خواستم از فکر درت بیارم 


از شیشه به بیرون نگاه کردم که متوجه شدم نزدیک آژانس هستیم ...


+همین بغل نگه دار 


_چرا ؟


نمیخواستم خیلی احمقانه پیش برم با این که دیشب رو با لوکاس بودم اما دلم نمیخواست فکر کنه می تونه هر وقت که خواست ازم استفاده کنه ...


ماشینو بغل زد که گفتم :

+من بقیه راه رو پیاده میام اینجوری برای هر دومون بهتر مخصوصا تو که کلی موقعیت خوب توی آژانس داری و حتما نمیخوای از دستشون بدی ...


قبل از این که لوکاس چیزی بگه در ماشین رو باز کردمو پیاده شدم 


وارد پیاده رو شدمو با قدم های آروم به سمت آژانس مدلینگ رفتم ...


 داشتن این شغل رو مدیون مَت بودم اگه مت نبود هیچ وقت نمی تونستم پیشرفت کنم و به نقشه ام ادامه بدم ...


بعد از 10 دقیقه به آژانس رسیدمو قبل از این که به کلاس برم به سمت استدیو رفتمو از توی اتاق پرو کیفم رو برداشتم ...


کمی دیر شده بود سریع به سمت کلاس رفتم که جلوی در کلاس با آقای مدیر روبه رو شدم ...


لبخندی بهم زد و گفت :

×اوه خانوم اویرو از دیدنتون خوشحالم 


دلم میخواست فقط کله اش رو محکم به دیوار بکوبم پیرمرد حریص با نگاه های چندش سرتا پامو برنداز کرد که گفتم :

+ببخشید من کلاسم شروع شده فعلا


قبل از این که چیزی بگه در رو باز کردمو وارد کلاس شدم که لوکاس با دیدن آقای مدیر که پشتم بود اخمی کرد ...


در رو بستمو با چشمم دنبال صندلی خالی گشتم طبق معمول تمام صندلی های اول پر بود و مجبور شدم که به اخر کلاس برم ...


دفترچه کوچیک و خودکارم رو از کیفم دراوردمو تمرکزم رو روی حرفای لوکاس گذاشتم ...


خوشبختانه امروز کلاس عملی نداشتیمو زود میرفتیم خونه ...


نمیدونم چند ساعت گذشته بود که دیگه حوصله گوش دادن به حرفای لوکاس رو نداشتم ...


تمام فکر و ذهنم مشغول نقشه ای بود که داشتم ...

بقدری توی فکر بودم که متوجه تموم شدن ساعت کلاس نشدم ...


به یه نقطه روی میزم خیره شده بودم که با تکون دست یکی از هنرجوها از فکر دراومدم ...


×کلاس تموم شده


با لبخند باشه ای گفتمو نگاهی انداختم که دیدم جز 3 نفر کسی توی کلاس نیست حتی لوکاس هم رفته بود ...


وسایلمو توی کیفم گذاشتمو خواستم بلند شم که با احساس سوزش توی پام نشستمو نگاهی به پانسمانی که لوکاس برام کرده بود انداختم ...


زخمم خیلی سطحی بود و اصلا نیازی به پانسمان نداشت ، سریع پانسمانش رو کندمو از جام بلند شدم ...


پانسمانم رو توی سطل آشغالی انتهای کلاس انداختمو به سمت در ورودی رفتم ...


یه قدم تا چارچوب در فاصله داشتم که یهو لوکاس جلوم ظاهر شد و با یه حرکت به سمت داخل کلاس هلم داد ...


با تعجب نگاهش کردم که سریع گفت :

_آقای مدیر چی بهت گفت ؟


منظور سوالشو نمیفهمیدم چیزی نگفتم که نزدیکم شد و با لحن کمی عصبی گفت :

_نمیخوای جواب بدی منتظرم


پوزخندی زدمو گفتم:

+هنوز یاو نگرفتی تو زندگی خصوصی ادما دخالت نکنی ؟؟


از حالت چهره اش کاملا مشخص بود که عصبانیه ، با قدم های آروم به سمتم قدم برمیداشت که من عقب تر میرفتم ...


بعد از چند قدمی یهو به دیوار خوردم که دستاشو دو طرفم گذاشت و گفت :


_تو خودت خوب میدونی چرا آقای مدیر همش به سمتت میاد


نگاهش بین چشمامو لبام میچرخید منتظر نگاهش کردم که ادامه داد: 


_فقط میخوام بدونم که میخوای بخاطر کمی پیشرفت کردن خودتو در اختیارش بزاری


اخمی بهش کردمو گفتم :

+از سری بعد مراقب حرف زدنت باش چون امکان داره ...


نزاشت ادامه حرفمو بزنمو لباش روی لبام قفل کرد و محکم شروع به بوسیدنم کرد ...


یکی از دستاشو روی باستنم گذاشت و اونی یکی دستش رو لای موهام برد ...


بقدری محکم می بوسیدتم و به خودش فشارم میدادم که بین پاهام خیس شده بود ...


دیگه داشتم نفس کم میاوردم که از جدا شد و گفت:

_دیگه اینقدر با لباس های کوتاه نیا آژانس


از حرفش ته دلم حس عجیبی داشتم 

توی چشمام خیره شد که ناخواسته فاصله بینمون رو پر کردمو نرم لباشو بودسیدم ...

از حس کردن هیکل بی نقص لوکاس واقعا لذت میبردم ...


دستی روی بدنش کشیدم که یهو یاد نقشه ام افتادم برای این که بیشتر از این تحریک نشم سریع گفتم:

+ من باید برم 


Report Page