#16

#16


#پارت16

#رمان_برده_هندی🔞


کنارش روی تخت نشستم و نگاهی به بدن ضعیفش انداختم.


خیلی خوش استایل و بی نقص بود.

نگاهم و به پاهای خوش تراشش انداختم که از پیراهن مردونم که تنش بود بیرون زده بود...


با دیدن اون رونای خوش فرمش کم کم داشتم داغ میشدم.


اصلا نمیدونستم چی توی این برده هندی دیده بودم که از همون روز اول که دیدمش انقدر به سمتش جذب میشم...


انقدر مجذوبش شده بودم که به هر ترفندی بود از دوست قدیمیم خریدمش.


بدون هیچ اراده ای خودم رو سمتش کشیدم و دستهای داغم رو روی بدن سردش کشیدم....


وقتی به خودم اومدم که داشتم دونه دونه دکمه های لباسش رو باز میکردم.


به خودم تشر زدم و توی دلم گفتم:

حسام چقدر بی وجدان شدی دختر که بیهوشه میخوای باهاش رابطه داشته باشی!!!


عصبی چنگی به موهام زدم و از روی تخت بلند شدم و از اتاق زدم بیرون و خاتون رو صدا زدم...


+بله ارباب

-سریع برو توی اتاق رو تمیز کن لباسهای اون دختررو هم تعویض کن بهوش که اومد توی اتاق کارم تخت بزارید ببریدش اونجا کلیدشم بیاری برام.


+برو چشم ارباب

-راستی نمیخوام سلما بفهمه این دختر اینجاس شیر فهم شد؟


+چشم ارباب هرچی شما بگید.

Report Page