159

159


#نگاریسم 

#۱۵۹

اصلا یادم نبود خواستگار قرار بود بیاد

صورت و موهامو دست کشیدم و در زدم

نامی درو باز کرد و لب زد

- مامان از دستت عصبانیه

سر تکون دادم وارد شدم

دور تا دور آدم نشسته بودن 

همه به من سلام کردن

انقدر زیاد بودن نفهمیدم داماد کدومه. 

زیر لب گفتم

- ببخشید ممیزی داشتیم تا بیام دیر شد 

خانم مسنی که اونجا نشسته بود گفت

- ای جانم. انشالله که عروس خودم میشی ددیگه لازم نیست کار کنی

بعد هم به مامان نگاه کرد و خندید 

با اجازه گفتم و رفتم تو اتاقمون

قلبم تو گلوم بود

مامان سریع اومد عصبانی گفت

- ده بار بهت زنگ زدم کجا بودی؟

- گفتم که

- ممیزی به لباست چکار داره خاکه؟

به دروغ گفتم

- زمین خوردم ! سوال دیگه هم هست ؟

مامان اخمی کرد و گفت 

- زود حاضر شو بیا بیرون. اینارو بپوش برات گذاشتم 

به لباس رو تخت نگاه کردم

یه کت دامن نو بود

سریع گفتم

- اینا بهم نمیاد لباس خودم میپوشم

مامان عصبانی گفت

- بهت میاد همینو بپوش . چیز دیگه مناسب نداری .

مامان رفت از اتاق بیرون

باز داشتم بالا میاوردم

اما میرفتم سرویس عوق میزدم مامان منو میکشت 

پنجره اتاق خوابمون رو به یه خونه قدیمی متروکه بود 

دیگه کنترل نداشتم 

فقط سرمو بردم بیرون و عوق زدم

چشم هام داشت سیاهی میرفت

آروم ولو شدم رو زمین‌

نگاهم به تختو کت دامن آلبالویی بود 

پوزخند زدم

چرا هیچ چیز زندگی من مثل آدم نیست

در اتاق دوباره باز شد

مامان با تعجب نگاخم کردو گفت 

- چرا اونجا نشستی؟ پنجره چرا بازه ؟ آقا سامان میخواد بیاد اتاق صحبت کنید

Report Page