159

159


دستمو بین پاش گذاشتم باتعجب بهم نگاه کرد 

زیر گوشش گفتم

-...دوس داری چیزای جدیدو تجربه کنی؟

باهمون حالت تعجب گفت

+...مثلا چه چیزایی؟

لبشو آروم بوسیدم و گفتم

-...چیزایی که فانتزی های هردومون هست 

به گوشیش ک داشت زنگ میخورد نگاه کردو اشاره کردساکت باشم 

داستان اززبان بهار:

توذهنم داشتم به فانتزی هایی که داشتم فکر میکردم که گوشیم زنگ خورد 

مامان بود 

+...بله مامان؟ 

....

+...من شرکتم چطور مگه؟

....

+...باباداره میاد ؟اوکی باشه مشکلی نیس 

به محض قطع کردن رو بع حامد گفتم

+...بابام داره میادشرکتت تازه حرکت کرده باید زود برگردیم 

لباسامونو با سرعت نور پوشیدیم سوار ماشین شدیم و بااخرین سرعت رفتیم شرکت 

حامد رفت تواتاقش 

منم رفتم تواشپزخونه یه لیوان اب خوردم و همین لحظه بابا زنگ زد و گفت داره میاد بالا 

تایم اداری داشت تموم میشد 

توآینه به خودم نگاه کردم همه ی رژم دور لبم پخش شدع بود 

خداروشکر کسی هنوز منوندیده بود 

صورتمو آب زدم خودمو مرتب کردم و رفتم استقبال بابا

باهم به سمت اتاق حامد رفتیم 

منشی ورود مارو بهش اطلاع داد و رفتیم داخل 

برعکس حامد که گرم و صمیمی برخورد کرد بابا سردتراز همیشع و بااخم باهاش شروع بع صحبت کرد

Report Page