157

157


سلام دوستان صبحتون بخیر, رمان جدیدی که براتون میزارم رو با #سارای پیدا کنید خیلی سرگذشت زیباییه از دستش ندین...💚💚💚💚💚

من خودم جز افرادی بودم که این رسومات تاریخ گذشته رو دیگه قبول نداشتم ...

مامان نگاه مشکوکی بهم انداخت و آروم گفت

- امیر... تو که نمیخوای مقابل پدربزرگت قرار بگیری؟ 

- سعی میکنم مامان ... سعی میکنم ...

نگرانی رو تو چشم هاش میدیدم. 

اما نمیتونستم دروغ هم بگم 

موبایلش دوباره زنگ خورد و هر دو به صفحه گوشیش نگاه کردیم...


ترنم :::::::::

انقدر سرفه کرده بودم تو چشمام هم سرخ شده بود.

یکم نفس عمیق کشیدم تا حالم بهتر شه

چشم هامو آب زدم و به خودم تو آینه نگاه کردم.

مامان امیر هر چقدر چهره آروم و مهربونی داشت ... 

زبون صریح و حرف های نگران کننده ای میزد!

یکم همه چی خارج از انتظار من بود !

مگه تو قرار اول نباید تازه منو میدید و شب به پسرش میگفت خوشش اومده یا نه !

یا مثل نود درصد مادرشوهرا ایراد میگرفت ازم ؟!

این سوال تاریخ عروسی چی بود؟!

یعنی اینام برمیگشت به این رسوم مراکشی که امیر بهم نگفته ؟!

کلافه شالمو درست کردمو بیرون رفتم 

از دور امیر رو دیدم که تنها نشسته بود

نشستم طر میز و قبل اینکه من چیزی بگم خودش گفت

- یه کاری پیش اومد مامان مجبور شد بره... نشد ازت خداحافظی کنه...

- اوه ... خیر باشه ...

لبخندی به نشونه تائید زدو به غذام اشاره کردو گفت

- سرد شد دیگه غذات ...

- راستش میل هم ندارم دیگه...

- پس بگم پک کنه ببریم ؟

با سر گفتم آره تا امیر گارسن رو صدا کرد غذاهارو پک کنه

تنها که شدیم خواستم راجب مامانش بپرسم که اون پیشدستی کردو پرسید

- بابات چی میگفت زنگ زد ؟!

اصلا یاد تماس بابا نبودم . دردسر ها یکی دوتا نبود. آروم گفتم 

- هیچی مهم نبود ... این مهمونی تو عمارت پدر بزرگت قضیه اش چیه؟ 

اخمی بین ابروهای امیر نشستو گفت

- بابات چی گفت ترنم ؟



Report Page