157

157


۱۵۷

چشم های بوروس در لحظه به خون نشستو به رین حمله کرد

دوباره درگیر شدنو بروس با خشم گفت

- بهت گفتم بهش نزدیک نمیشی

رین هم دز خجالت بروس در می اومدو به ضرباتش جواب میدادو گفت 

- من نشدم خودش شد .

با فاصله از هم ایستادن

هر دو نفس نفس میزدن

بی حوصله گفتم

- من که رفتم اتاقم حالا شما تا فردا دعوا کنین 

با این حرف از پله ها رفتم بالا

واقعا خسته بودم از دست جفتشون

به طبقه سوم که رسیدم خسته شدمو تصمیم گرفتم همون اتاقو انتخاب کنمبه تخت سفیدو جذاب وسط اتاق خیره شدم

خیلی خسته بودم

خیلی 

کاش این طلسن لعنتی نبود

کاش من هنوز یه آدم عادی بودم.اینجوری راحت داشتم برای خودم زندگی میکردم

با این افکار لباس هامو بیرون آوردو با لباس زیر تو تخت خزیدم .

خودمو تو تخت جا به جا کردمو کمی دمر شدم

چشم هامو بستم که دست داغی رو کمرم نشست 

حس لذت تو کل وجودم بیدار شر اما عذاب وجدان دلمو پیچوندو با سوک برگشتم به پشت سرم

بروس بود . 

لخت 

اما کی اومد و کی لخت شد 

و از اون بدتر

چرا لمسش حالمو خوب و در عین حال خراب میکرد،

Report Page