155

155


غذا پرید توگلوم و شروع کردم به سرفه کردن 

محمد برام اب ریخت و سریع بهم داد 

یکم خوردم تا گلوم اروم شد 

محمد توگلو خندیدو گفت

-...حالا فعلا که عروستو نزدیک بود خفه کنی 

از خجالت داشتم آب میشدم 

مامانشم دیگه چیزی نگفت 

غذامون که تموم شد ظرفا رو جمع کردم 

و رفتم تواتاق 

خیلی حس خستگی و کوفتگی داشتم دلم میخواست بخوابم 

تازه داشت چشمام گرم میشد که محمد اومدتواتاق 

اول خواستم به روی خودم نیارم که بیدارم 

کنارم دراز کشید دستشو از زیر لباسم رد کرد و شروع کرد به مالیدن سینهام 

دیگه نتونستم چشمام رو بسته نگه دارم 

توبغلش چرخیدم و با چشمای نیمه باز گفتم 

+...نذاشتی بخوابما 

توهمون حالت نوک سینم رو کشیدو گفت

-...توکه اصلا خواب نبودی کوچولو 

خندیدم 

محمد یه بوسع کوتاه روی لبم گذاشت و گفت

-...یکی اینجا یه قولی به من داده بود 


منو کامل خوابوند روی تخت روی کمر

خودشم اومد روم 

دستمو دور گردنش حلقه کردم و گفتم

-...من که چیزی یادم نمیاد 

زیر گردنم رو بوسیدو گفت

+...خودم یادت میارم 

سرانگشتاشو روی پوست شکمم کشید و از کمر شلوارم رد کرد 

سریع دستشو گرفتم و گفتم

+...بذارشب اینجا نه !

محمد دوباره توگلو خندید کنارم دراز گشیدو گفت

-...من عجله ای نداشتم ولی حالا که خودت میخوای باشه

Report Page