155
hdyh*سیندی*
خیلی وقت بود که برنگشته بودم اینجا
دوست داشتم مدت زیادی اینجا بمونم
بچه های کوچیک باهم بازی میکردن
کاش زنده بودن
به مردمی که همه لبخند داشتند نگاه کردم
اینجا بهم حس زندگی میده
همه شادن هیچ دغدغه ای ندارن
نگران چیزی نیستن
خونه،اینجا قطعا خونه ی منه ولی....
نمیتونم دوستامو تنها بذارم
کاش میشد اونارم بیارم اینجا اما هیچ کدوم نمیتونن
اونا روحی ندارن که بتونه بیاد اینجا
وقتی بمیرن نابود میشن
کاش نمیرن
ما هممون عمر طولانی داریم
با مرگ طبیعی نمیمیریم نه مریض میشیم نه چیزی
اگه کشته نشیم میتونیم کنار هم بمونیم
کاش میشد اینجا کنار هم بمونیم
مدت زیادیه که اینجام بهتره برگردم
وقتی برگشتم خونه ی نیک دیر وقت بود
سعی کردم بی سرو صدا برم اتاقم
درو باز کردم رفتم تو
نفس راحتی کشیدم
_چرا انقدر دیر کردی؟
به نیک که توی تاریکی نشسته بود نگاه کردم
×دل تنگ بودم
هومی گفت
بعد مکث کوتاهی گفت
_حتما جای قشنگیه مگه نه؟
مگه خودش اونجا نبوده
نیک پوزخندی زد
_نه من هیچ وقت بهشت نبودم
×اما چهره ی شیطانیت که دیدم همون چهره بود
لبخند تلخی زد
بلند شدو اومد کنارم روی تخت نشست
_من شباهت زیادی به پدرم دارم ولی من شیطان واقعی یا سمائیل نیستم
پدرش؟
یعنی نیک کسی نیست که از بهشت رونده شد
سرشو به حالت نفی تکون داد
دستشو روی گونم گذاشت
سرشو نزدیک کرد
مماس لبم زمزمه کرد
_تو دل تنگ خونتی من دلتنگ تو
بدون اینکه فرصتی بهم بده لباشو روی لباهام گذاشت
ذهنمو خالی از هر چیزی کردم
خالی از اینکه ممکنه نزول کنم
ممکنه تمام قدرتمو بخاطر بودن با شیطان از دست بدم
تنها چیزی که روش تمرکز کردم
لذت بود
من عاشق نیکم