155

155


چشمامو بستم داشت خابم میبرد که مامان اومد تواتاق کنارم روی تخت نشست و گفت

-...خودت میدونی داری چیکار میکنی ؟ 

روی تخت نشستم پتومو روی پاهام انداختم سرمو روی زانوم گذاشتم و گفتم

+...خودمو از یه زندگی اجباری نجات میدم 

-...بابات خوشش نمیاد بری پیش حامد کار کنی 

+...جای دیگه بهم کار نمیدن کسی که مقصره بابکه حامدچه بدی در حق من کرده؟ 

-...به داییت مبگم با بابات حرف بزنع راضیش کنه 

+...مرسی 

مامان دروبست از اتاق رفت بیرون 

نمیکشیدم بخوام با بابا سروکله بزنم 

چرا انقدر زندگی سخت بود 

چرا هرچقدر سعی میکردم یکم راهمو هموار کنم باز پراز سنگ میشد 

چشمامو بستم و خوابیدم 

وقتی بیدار شدم نزدیکای ظهر بود 

لباس پوشیدم و رفتم پایین 

با مامان ناهار خوردیم و دوبارع برگشتم تواتاق 

تاغروب خودمو سرگرم کردم 

بابا بااخماری درهم اومد خونه دایی پشت سرش بهم با دستش علامت داد همه چی حل شده و رفت بالا

بابا کنارم نشست و گفت

-...همیشه فکر میکردم عاقل تراز این حرفا باشی 

+...اینکع نمیخوام زیر بار ازدواج زوری برم میشه عاقل نبودن؟ 

مامان لبشو گاز گرفت و با چشم و ابرو گفت ساکت باشم 

-...من پدرتم بد تورو نمیخوام 

پوزخند زدم 

+...یه فرصت بهم بده اگع کاراشتباهی کردم بااولین خاستگاری ک اومد ازدواج میکنم و رو حرفت حرف نمیزنم

Report Page