154

154

Behaaffarin

نگاه کرد توی چشمام و گفت:

- پس بیا به بقیه هم بگیم

من هنوزم نمیخواستم کسی بدونه

دیگه نگرانیم از آرش نبود

چون همه چیز داشت خوب پیش میرفت

همدیگه رو دوست داشتیم

روزای آرومی داشتیم

از واکنش نگار و امیر میترسیدم

برای همین قبول کردم که باید به بقیه هم بگیم

ولی برای زمان گفتنش امروز فردا میکردم

تا امتحانارو هم دادیم و ترم تموم شد

موقع امتحانا بازم ما چهارتا به هم نزدیک تر شده بودیم و بیشتر وقت میگذروندیم و باهم درس میخوندیم

اما با تموم شدن ترم دیگه دلیلی نداشتم که نگفتن رو عقب بندازیم

یه روز باز آرش بحثش رو پیش کشید و منم گفتم صبر کن توی موقعیت مناسب

منظورم این بود یه روز که با بچه ها بریم بیرون

مقدمه چینی کنیم

و رو در رو بهشون بگیم

اما آرش اون روز از روی دده چپ پاشده بود و شروع کرد به دعوا کردن

منم عصبی شدم و گفتم:

-      اصلا هرکار دلت میخواد بکن!

و طبیعتا همه میدونن این جمله دخترا یعنی اگه کاری که دلت میخواد بکنی، باختی!

اما آرش از همین فرصت استفاده کرد و توی گروه گفت

به بدترین شکل

بدون مقدمه و یهویی!

باورم نمیشد این کار رو بکنه اما کرده بود!

حسابی از دستش عصبانی شده بودم

حتی اجازه نداده بود خودم به نگار خبر بدم!

و بقیه ماجرا رو هم که قبلا براتون تعریف کردم چیا شد..

امیر از ما به بدترین نحو جدا شد و فکر کنم این دقیقا همون چیزی بود که آرش میخواست، و نگار هم باقی موند..

دیگه مثل ترمای قبل هممون باهم برنامه واحدامون رو نچیدیم

امیر که نبود

نگارم که فکر میکرد باید به من و آرش فضا بده و مدام دوری میکرد

من مونده بودم و آرشی که دلم نمیخواست حتی یه کلاس مشترک باش بردارم و اون برعکس من، همه کلاس هاش رو با برنامه مد نظر من انتخاب میکرد..

توی شرایطی بودم که حس میکردم نه راه پس دارم نه راه پیش

نمیشد برگشت و گفت نه ما باهم نیستیم و این قائله ختم شه

نمیتونستم هم با آرش مثل ماه های گذشته باشم

حسابی دلم ازش گرفته بود...


Report Page