154

154


اطرافمو نگاه کردم 

متین نبود 

سرتکون دادم و بلند شدم 

محمد چیزی نگفت منم که اصلا نمیتونستم حرف بزنم 

از پله ها رفتیم پایین 

وارد پیاده رو شدیم متین روبرومون ایستاده بود 

با قدمای آروم اومد سمتم 

یه قدم رفتم عقب 

من هنوز توناخوداگاهم از متین میترسیدم 

با چشمای لرزون نگاش کردم 

بی اهمیت به محمد نگام کردو گفت

-...از آدمی که دیگع هیچی برای از دست دادن نداره بترس 

همینو گفت و با قدمای بلند ازمون دور شد 

محمد عصبی پشت سرش رفت 

خودمو رسوندم بهش 

جلوش وایسادم و گفتم

+...ولش کن توروخدا عصبیه یچیزی گفت بیا بریم 

باخشم نگام کردو بدون حرف دستمو گرفت و سوار ماشین شدیم 

یه آهنگ اروم گذاشتیم 

چشمام رو بستم و سعی کردم ذهنم رو از متین خالی کنم 

من دیگه هیچ ارتباطی باهاش نداشتم 

دیگه از زندگی من خط خورد 

محمد یه جعبه شیرینی گرفت و رفتیم خونه مامانش 

بعد از چند روز دیدمش 

انقدر دلم براش تنگ شده بود که بدون مکث پریدم توبغلش 

توهمین مدت کم در حقم مادری کرده بود 

هنوز چند تا لباس تواتاق داشتم 

به محمد گفتم میرم تواتاق لباس عوض کنم 

وارد اتاق شدم و از بین در دیدم که محمد داره با مامانش حرف میزنه ولی صداشون نمیومد 

موهام رو مرتب کردم 

از توکیفم ریمل و رژلب برداشتم و یکم زدم تا صورتم از بی حالی در بیاد 

یلحظه توهمون حالت به خودم نگاه کردم 

چقدر نسبت به یک سال پیش تغییر کرده بودم 

اما منه واقعی همین بود ! .

نه اون دختری که ۱۷سال نقششو بازی میکردم...

الان خیلی بیشتر خودم رو دوست داشتم 

باهمه ی سختی هایی که کشیدم 

تواین یک سال من بزرگتر شدم 

عاقل و پخته تر شدم 

و قوی ترشدم...

محمد صدام کرد از اتاق رفتم بیرون 

مامانش سفره ی ناهار رو چیده بود نشستیم دور سفره و شروع کردیم به غذا خوردن 

یکم که گذشت مامانش گفت

+...خب بسلامتی کی عقد میکنید؟ من عروسمو میخوام به همه نشون بدم

Report Page