154

154


#عشق_سخت 

#۱۵۴

برگشتم سمتش

سر تکون دادم و گفتم

- بله ... شما اینجارو بلدین

سری تکون دادو گفت

- بله من کاوه هستم، تور لیدر !

لبخند زدم و گفتم

- خوشبختم . منم دیبا هستم. میخوام برگردم هتل ...

با سر اشاره کرد با هم بریم 

با هم از کافه اومدیم بیردن و گفت 

- تنها اومدین سفر ؟

- نه با خانواده . اما یهو جدا افتادم

- خیلی از هتلتون دور شدین

- اوه چه بد اصلا نفهمیدم انقدر دور شدیم

همراه کاوه رفتم سمت یه ماشین سفید و گفت

- بهتره با ماشین برسونمتون . پیاده یه ساعتی راهه

تشکر کردم و سوار شدم

ته دلم میگفت داری چه غلطی میکنی

اگر دزد باشه چی

اگر متجاوز باشه جی؟

اما خب تو هتل خبرای خوبی منتظر من نبود 

برای همین واقعا واسم مهم نبود چی بشه

نشستم و کاوه راه افتاد 

پرسید 

- جسارتا شما مجردین؟

از موابش جا خوردم و گفتم

- تقریبا!

نگاهشو حس کردم که با خنده گفت

- تقریبا یعنی چی؟

لبخند زدم اما بهش نگاه نکردم و گفتم

- من اومدم اینجا با یه آقایی آشنا شم برای ازدواج . پس الان تقریبا مجردم

کاوه خندید و گفت

 - حق با شماست . میخواستم بگم اگر مجرد هستین و قصد اقامت با ازدواج دارید ما دفتر وکالت داریم

- چه جالب یعنی برای هر جایی اقامت میشه گرفت؟

کاوه خندید

کارتی از تو جیبش بهم داد و گفت 

- با این شماره تماس بگیرین راهنمایی میکنن

- ممنونم.کارت گرفتم گذاشتم تو جیبم 

رسیدیم هتل 

تشکر کردم

کاوه رفت و من رفتم سمت لابی

کسی از خانواده ها اونجا نبود

رفتم سمت اتاق خودم و دانیال

در زدم

کسی جواب نداد

برگشتم به مسئول هتل گفتم که من دیبا ادیب هستم کلید اتاق ندارم

هنگ نگاهم کرد

بعد سریع زنگ زد

تو کسری از ثانیه بهرام و بابا اینا سر رسیدن

همه شوکه و عصبانی !

Report Page