154
154
نفس عمیق کشیدم و سعی کردم صورتمو از این استرس و عصبانیت پاک کنم.
اما یه صدایی درونم میگفت
بیخیال شو ترنم.
همه چی رو ول کن
برو خونه و به حرف بابا گوش کن
حوصله جنگ و دعوا داری؟
در رستورانو باز کردمو نگاهم با امیر گره خورد.
لبخند کمرنگ و با اعتماد به نفسی بهم زد.
زیر لب به صدای تو سرم گفتم
- آره ... اینبار نمیخوام دختر حرف گوش کن و لال باشم...
امیر :::::::::
مامان رد نگاه منو گرفتو به پشت سرش نگاه کرد
اما همون لحظه ترنم سرشو پائین انداخت و به سمت ما اومد.
از اینکه مامان تونسته بود خودشو برسونه خیلی خوشحال شدم.
هرچند از چهره مضطربش وقتی وارد شد مشخص بود سخت تونسته بیاد.
وقتی منو دید و نشست یکم ریلکس شد.
اما گفت باید زود برگرده
برای همین به ترنم زنگ زدم تا زودتر بیاد.
مامان در حالی که سرشو برمیگردوند سمت من گفت
- پس بلاخره تو هم اینجوری به یه دختر نگاه کردی ...
سوالی اخمی بین ابروهام انداختمو گفتم
- چطوری؟
مامان لبخند معنی داری تحویلم داد و جوابی نداد.
ترنم رسید و آروم سلام کرد
من و مامان بلند شدیم و گفتم
- معرفی میکنم . مادرم ... گیتی ... ایشونم ترنم هستن ...
مامان و ترنم لبخند زدن سلامی کردنو دست دادن مامان گفت
- بیرون رستوران دیدمت عزیزم. و باید بگم عجیب بود که حدس زدم باید خودت باشی.
ترنم لبخندی با خجالت زدو گونه هاش سرخ شد
هر سه نشستیمو ترنم گفت
- بابام زنگ زده بود ... ام ...
با تردید به من نگاه کردو گفت
- سلام رسوند
با نگاه ترنم شک نداشتم که باباش هرجیزی جز سلام برای من رسونده
اما به ترنم چشمکی زدم تا یکم آروم شه و گفتم
- خب اول سفارش بدیم بعد بریم سر حرف زدن . چطوره؟