154

154

hdyh

*ایان* 

چرا باید دروغ میگفت؟

چه چیزیو داره مخفی میکنه؟

یعنی چیز مهمیه؟

نگاهی به کتاب توی دستام کردم 

تمرکز کافی برای خوندنش نداشتم 

کتابو بستمو روی میز گذاشتمش 

باید با مالیا حرف بزنم 

بلند شدمو رفتم اتاقمون 

روی تخت دراز کشیده بود 

پشتش به من بود 

فکر کردم خوابه 

درو بستم

دوست داشتم بغلش کنم 

بخاطر همین بی صدا روی تخت دراز کشیدم 

دستمو روی بدنش انداختم 

حس آرامشی که بهم میده ثابل وصف نیست 

نفس عمیقی کشیدم عطر تنش بینظیره

نفس کشیدنش مثل کسی که خواب باشه نبود 

برشگردوندم سمت خودم 

بیدار بود 

چشمای اشکیش توجهمو جلب کرد 

آروم اشکاشو پاک کردم 

یعنی چی میتونه باشه؟

-چیزی شده؟

سرشو به حالت نفی تکون داد 

-میخوای باهام حرف بزنی؟

باز سرشو تکون داد 

اینبار خودشو تو بغلم قایم کرد 

جوری که صورتشو نمیدیدم

ولی خیسی اشکشو حس میکردم

+بغلم کن ایان

انگار فقط منتظر این حرف بودم تا به خودم بفشارمش‌

دوست نداشتم اصرار کنم تا بگه چی شده

حالش خوب نیست 

میتونم اینو از ضربان قلبش تشخیص بدم 

کاش میتونستیم بیشتر باهم باشیم 

ما وقت خیلی کمیو باهم گذروندیم 

ما حتی عاشقی هم نکردیم 

این جریانات تموم شه همه چیز رو براش جبران میکنم 

ما لیاقت یه جشنو داریم

یه جشنی که بتونه حالمونو خوب کنه 

مالیا واقعا بهش نیاز داره بعد این همه حقایقی که راجب خانوادش فهمیده 

نفس هاش منظم شد 

خوابش برد 

پیشونیشو بوسیدم 

من عاشقشم 

کاش میتونستم عاشقی کنم

*میا*

دورش چرخیدم کردم 

هنوزم مثل همون سال هاست 

اگه بخاطر اون نبود من الان خیلی راحت میتونستم از اینجا برم بیرون

اما بخاطر کاری که کرد هم منو هم خودشو اینجا زندانی کرد 

حداقل من زندم 

بهش نزدیک شدم

_اما خودت چی؟....شدی یه تیکه گوشت معلق توی آب....واقعا چرا اینکارو کردی؟

پوزخندی زدم

_مالیا رو پیدا کردم 

صدای قهقههم بود که فضا رو پر کرد

Report Page