153

153

Behaaffarin

جلسات مشاورش رو شروع کرد

اولا خیلی بی میل و رغبت بود

کم کم با اون مشاور صمیمی شد و با میل بیشتری شرکت میکرد

روزایی که جلسه داشت تنهاش نمیذاشتم

توی دانشگاه منتظرش میموندم تا برگرده

گاهی راجب تمرینایی که مشاورش بهش داده بود بام صحبت میکرد و ازم کمک میگرفت

اخلاقش خیلی بهتر شده بود

مشکلی نداشتیم

عملا دوباره باهم بودیم

بدون اینکه کسی پاپیش گذاشته باشه یا پیشنهادی رد و بدل شده باشه

روزای خوبی رو میگذروندیم

یه روز آرش جلسه مشاوره داشت و من توی محوطه نشسته بودم

یکی از همکلاسی هامون منو که دید دوتا چای گرفت و اومد کنارم نشست

شروع کردیم به حرف زدن

نفهمیدم چجوری زمان گذشت تا آرش رسید

این همکلاسیمون دختر مذهبی و چادری بود، و در عین حال معاشرتی وخوش برخورد.

مشکلی با حرف زدن با پسرا نداشت

برای همین وقتی آرش اومد و پیشمون موند و نرفت

داشتیم صحبت میکردیم که یه دفعه رو به آرش گفت:

-      شما با نگار دوستین! نه؟

و رو به من ادامه داد:

-      تو هم با امیر

من خندیدم و گفتم:

-      چرا همچین فکری میکنی؟

-      من همچین فکری نمیکنم. همه بچه ها همینو میگن

آرش جواب داد:

-      عجب

عجب گفتنای آرش نشونه خوبی نبود

برای همین بحث رو عوض کردم و زود هم بلند شدم تا بریم

توی راه آرش ساکت بود و حرف نمیزد

از جلسه اون روزشم بم چیزی نگفته بود

ازش پرسیدم:

-      همه چی اوکیه؟

-      چرا همه فکر میکنن تو با امیری؟

-      نمیدونم. منم امروز شنیدم

-      امیر زیاد بت نزدیک میشه؟

باز اون روی آرش داشت خودش رو نشون میداد! رویی که فکر میکردم با جلسات مشاورش از بین رفته

سعی کردم به حرفای اون یه جلسه ای که منم با مشاورش داشتم فکر کنم و آروم جواب دادم:

-      نه عشقم! تو خودت همیشه با منی دیگه. میبینی که

-      اره ! راست میگی! خودم دارم میبینم چقدر بت نزدیکه

داشتم عصبی میشدم اما خودم رو آروم نشون دادم و دستش رو گرفتم و گفتم:

-      ولی من تورو دوست دارم. همین مهمه!

نگاه کرد توی چشمام و گفت:


Report Page