153

153


153

اینبار با تمسخر گفتم 

- من به اجبار شما تو اون خونه ام . یادتون که نرفته ...

میدونستم دارم زیاده روی میکنم 

هیچوقت با بابا اینجوری حرف نزده بودم . 

اما واقعا حس خوبی داشت رک حرف هاتو بگی . 

جمله ام که تموم شد بابا مکث کرد 

خواستم بگم اگه بخواین میتونم فردا این خونه رو هم به الهام پس بدم!

اما هنوز دهن باز نکرده بودم که بابا قطع کرد 

بدون هیچ جوابی گوشی رو رو من قطع کرد ...

یهو همه اون حس خوب و حس اعتماد به نفسی که داشتم پرید .

نکنه بابا منو مجبور کنه ... 

به زورمنو عقد اون پسره فامیل الهام کنه !

بدنم یخ شد 

کاش طور دیگه حرف میزدم 

با زنگ موبایلم به صفحه گوشی خیره شدم 

امیر بود 

سریع جواب دادم که گفت 

- ترنم ... کجائی ؟ 

- الان میام ... مامانت اومده ؟

- اوهوم ....

- اوه ... اومدم ... 

- خوبی ؟

- نه خیلی ... 

اینو گفتم و قطع کردم 

سریع برگشتم سمت ورودی رستوران 

اگه مامان امیر اومده حتما منو اینجا در حال تلفن حرف زدن دیده !

چه دیدار اولیه بدی ... 

در حال دعوا با تلفن

Report Page