153

153

hdyh

یک ساعتی توی جهنم موندم 

به کار ها رسیدگی کردم 

شکنجه هارو چک کردم 

تمام مجازات هارو نوشتم 

همه به سزای اعمالشون میرسن 

لیست نوشته شده رو دادم دست دنیل 

رفتم دنبال آتنا 

داشت با اسباب بازیاش بازی میکرد 

باید تعداد بیشتری رو با خودمون میبردیم 

به سمتش رفتم 

_عزیزم میخوایم برگردیم 

چشماش برق زد

با عروسکای تو ی دستش صاف وایستاد

=بریم من حاضرم 

دستی به سرش کشیدم 

_چون دختر خوبی بودیو تو اتاقت موندی اجازه میدم از عروسکات بیشتر بیاری 

هورایی گفتو چندتا دیگه گرفت دستش 

بغلش کردم

خودمم باقی مونده وسایلش رو برداشتم 

زمان زیادیو میخوایم بمونیم 

برگشتیم 

ایان داشت کتاب هارو میخوند 

اخم غلیظی داشت 

خبری از سیندی مالیا نبود 

آتنا از بغلم‌ پایین آوردم و رفتم سمت ایان 

انقدر فکرش درگیر بود که متوجه اومدنمون نشد 

بالا سرش ایستادم

_ایان دخترا کجان؟

نیم نگاهی بهم انداختو باز سرشو کرد توی کتاب 

-مالیا تو اتاق داره استراحت میکنه،سیندیم رفت بهشت 

نگاهی به کتابی که میخوند انداختم 

رسیده بود به جادوی سیاه 

وای خدای من 

به کل یادم رفته بود 

_ایان اون وسیله ای که آتنا پیدا کرد رو یادته؟

هومی گفت ولی سرشو بلند نکرد 

_توش از جادوی سیاه استفاده شده بود جادوی خانواده ی تو 

بالاخره سرشو بلند کرد 

چهرش بی تفاوت بود 

-خودم میدونم 

تعجب کردم 

کتاب توی دستشو ورق زد 

-اینجا خوندم البته خودم حدس میزدم کار مکس باشه ولی الان باید بفهمیم چه مدت اینجا بوده 

سری تکون دادمو رفتم 

فکرش درگیر دروغ مالیاس

بهتره تنها باشه

Report Page