153

153


153

آره این اقامت موقت بود

تا طلسمو بشکنم ... و تا وقتی بتونم انتقام پدر و مادرمو بگیرم . بعد اون همه چی تموم بود 

اما چیزی به رین نگفتم 

اول باید موقعیتمو ثابت میکردم 

خیلی سریع رسیدیم

یه قلعه بزرگ بود با کلی خدمه در حال رفت و آمد 

رین وسط حیاط بزرگش ایستاد

کسی به ما توجه نکرد

انگار حضور آدم های غریبه عادی بود

بوروس هم رسید

منو از بغل رین بیرون کشید

بغل کردو گفت 

- بسه نوبت منه 

کلافه چشم چرخوندمو گفتم

- هر دو تون بسه . من حس بدی دارم . تو بغل بوروس روحم در عذابه و تو بغل رین قلبم . تمومش کنین 

هر دو به هم نگاه کردن و بوروس گفت 

- باید یه فکری برای این طلسم بکنیم 

رین گفت 

- میشه موقت اثر طلسممون رو کم کنیم. اینجوری کیت حس بدی نداره

- خیلی انرژی میگیره 

- اما به حس بهتر کیت می ازه 

با تعجب به رین نگاه کردم

اما چیزی نگفتم که بوروس گفت 

- امتحان میکنم 

اما قبل اینکه کاری کنه صدای زنونه و مسنی گفت 

- شما مهمون هستین یا با خواهر ماریا کار دارین ؟

بوروس برگشت سمت صدا

یه زن مسن بود که لباسی شبیه لباس راهبه ها داشت با این تفاوت که موهاش پیدا بودو دو طرف صورتش گیس شده بود 

قد کوتاهی داشت شاید تا زیر سینه من 

 رین گفت 

- ما میخوایم یه مهمان رو اینجا ساکن کنیم

زن سری تکون دادو گفت 

- همراه من بیاین ...

هر سه راه افتادیم و بوروس گفت 

- باید برای حضور خودمون هم هماهنگ کنیم

رین نیشخندی زدو گفت 

- من برای خودمم یه اتاق میگیرم... من که مثل تو یه پایگاه ندارم نیاز به رسیدگی داشته باشه . من هر روز اینجا میمونم 

بوروس ایستادو گفت 

- نه اینجوری قرار ما نبود 

رین ایستادو گفت 

- مشکل کجاست؟ تو هم میتونی برای خودت اتاق بگیری . اینجا یه اقامتگاه آزاده ...

بوروس نفسشو با حرص بیرون داد

خدای من... یه دعوای دیگه

Report Page