152

152


همه ی غصهام 

غم هام 

اشکام 

دلتنگیام 

همه محو شد 

دستشو دور کمرم انداخت و منو کشید سمت بالا 

رو پنجه ی پاهام بلند شدم و عمیق ترین بوسم رو روی لباش گذاشتم 

نفس کم آوردیم و ازهم جدا شدیم 

محمد با چشمای خمار نگام کردو گفت

-...ازاین کارام بلد بودی رو نمیکردی ؟ 

با مشت زدم توسینش و رفتم عقب 

فکر میکردم قولی که ازم گرفته رو امشب عملی میکنه 

ولی فقط باهم شام خوردیم و بعدم خوابیدیم 

صبح صدام کرد 

بیدار شدم 

لباس پوشیدم 

توآینه به خودم نگاه کردم 

خوشحال بودم ولی حتی دیگه دلم نمیخواست یبارم شده متین رو ببینم 

هرچقدر محمد اصرار کرد نتونستم صبحانه بخورم 

زدیم بیرون 

سوار ماشین شدیم ک بتونیم سرساعت برسیم محضر 

از استرس حتی نمیتونستم حرف بزنم 

هرچقدر محمد تلاش کرد باهام صحبت کنه فقط تک کلمه ای جوابشو میدادم

حس میکردم مسیر یک ساعته شده صد ساعت 

بالاخره رسیدیم 

پیاده شدیم 

رفتیم بالا 

متین هنوز نیومده بود 

نگران به محمد نگاه کردم و گفتم

+...اگه نیاد چی ؟ 

برعکس من محمد ریلکس بود اروم گفت

-...هنوز وقت هست مایکم زود رسیدیم بیا بشینیم 

نشستیم روی صندلی 

هی به ساعت نگاه میکردم 

دیگه واقعا داشت حالم بد میشد ! انگار فشارم افتاده بود 

نیم ساعت گذشته بود و خبری از متین نبود 

مطمعن بودم دیگه نمیاد 

احمق بازم زهر خودشو ریخت 

پراز خشم بودم 

سرمو بلند کردم 

همین لحظه در باز شدو متین اومد داخل

Report Page