15-16

15-16


#پارت_15

"بــآورم نـډآشــــت🖤✏️"



کلید رو برداشتم و ازخونه زدم بیرون وبعداز خرید کیک تولد کوچیک و شمع و برف شادی و خریدای دیگه راهی خونه شدم...



سرکوچه مون یه پارک نسبتا بزرگی بود که همیشه گشت ارشاد و ماشین پلیس مستقر بودن اونجا!!


طبق معمول مامورای گشت ارشاد داشتن چندتا از دخترا رو میبردن!

عده ایشون تیپشون معمولی و بقیشونم لش بودن،

بعضیاشون گریه و التماس میکردن

بعضیای دیگه اشونم با جوییدن آدمس و باد کردنش نشون میدادن که چقدر بیخیالن و اینچیزا واسشون عادیه!!


قبل از اینکه وارد خیابون شم

یه پلیس جونو دیدم که با بی سیم داشت صحبت میکرد نیم رخش رو به من بود،

اما از حیبت و نیم روخ مردونش معلوم بود چقدر با جذبه اس.


بیخیال دریا، خیلی وقته جنس مخالف تو وجودت تبدیل شده به یه هیولا!

برعکس تمام دخترای دیگه که با دیدن یه پسر جذاب دلشون هوری میریخت من خیلی بی تفاوت بودم.

شاید واسه اینکه با یدونه از جذاباش زندگی کرده بودم (نریمان)

یا شایدم مشکلات کم کم روی قلب و حسم چنبره زده بود!!

سرمو انداختم پایین و ادامه مسیرو با بیخیالی به افکار مزاحم طی کردم تا رسیدم خونه...


#پارت16

"بــآورم نـډآشــــت🖤✏️"


وارد خونه که شدم تند تند خودمو به آشپزخونه رسوندم و وسایلو مخفی کرد 

مامان اومد تو آشپزخونه و خنده ی کوتاهی کردو گفت:

_نترس دختر، نریمان نیومده هنوز


کمرمو صاف کردمو نفسمو راحت فرستام بیرونو با لبخند به مامان گفتم:

+خداروشکر‌.

میخوام سوپرایزش کنم!

شامم میخوام واسش قرمه سبزی درست کنم، آخه خیلی دوست داره.


_باشه خوشگل مامان،

دستت درد نکنه که میخوای اون بچه رو هم از حال و هوای غم زدش بیاری بیرون.

خیلی افسرده شده..

مامان نشست روی صندلی و ادامه داد:

_منو، مادربزرگت خیلی نگرانشیم دریا،

کسی هم جرعت نمیکنه بهش حرفی بزنه!

سریع واکنش نشون میده.


شالمو از سرم کندمو دکمه های مانتومم باز کردم

نشستم روی صندلی میزناهارخوری گفتم:

_آره، خیلی...خیلی افسرده شده مامان

منم نگرانشم،

همش داره با این کوفتیا خودشو سرگرم میکنه.

باهاش که میخوام حرف بزنم پسم میزنه و میگه چیزی نگو..حرف نزن...حوصله ندارم

به قول خودت، حرفم که باهاش میزنی انگار بهش فحش دادی!


+هووف!

ایشالله خدا خودش کمکش کنه، چون واقعا از دست ما سه تا خارجه!

_اهم، کاش بشه همون نریمان سابق همون پسر شوخ و با جَنَم سابق


مامان از روی صندلی بلند شدو گفت:

+میشه مامان،میشه

باید بهش فرصت بدیم

من میرم یکم خونه رو جم و جور کنم توهم خورشتتو بار بزار که تا شب جا بیفته!

_چشم.

زیاد خودتو خسته نکن

مامان با لخند سری برام تکون دادو رفت‌...


رفتم تو اتاقمو وسایلمو گذاشتم روی تختو برگشتم تو آشپزخونه،

سبزی و گوشت رو از فریزر برداشتم،

پیازم خورد کردمو گذاشتم سرگاز تا سرخ شن

تا سرخ شدن پیازا میوه هارو از یخچال برداشتمو شستمشون،

خداکنه امشب بتونم نریمانو خوشحال کنم.

حداقل یه لبخند کوچیک بیاد روی لباش برام کافیه.

بعداز تموم شدن کارام و بارگذاشتن غذام

رفتم توی پذیرایی و مشغول تزیین خونه ریسه ها و وسایل تزئیینی که خریده بودم شدم.

مامان جون اومد تو پذیرایی و گفت:

_به به، چه کرده این دریاخانم!

+خوب شد مامان جون؟

_آره دخترم، خیلی خوب شد

دستت دردنکنه، خسته ام نباشی

+ممنون، بفرمایید بشینید من میوه براتون بیارم

Report Page