15

15


ص1

ص2

ص3

ص4


اولین بارتونه که اینجایین؟


ص5


بله. پسر عموم و من تصمیم داریم وارد تجارت مروارید بشیم و کمی پول به جیب بزنیم.


ص6


متوجهم. افراد زیادی با همین مقضود به اینجا میان.


اتفاقا من خوب میدونم این مرواریدا از کجا انقدر محبوب شدن.


ص7


خیلی هم عالی.


نظرتون چیه کمی شراب برامون سرو کنین و در همون حین داستانتون رو بشنویم؟


ص8

ص9


اولا هیچکس به این مرواریدهای عجیب غریب علاقه ای نداشت.


تا اینکه اون اتفاق افتاد...


ص10


تو کشور کوچکی که در غرب واقع شده، پرنسس فارِن زندگی میکرد.


ص11


اون مخفیانه عاشق دامیان ، محافظ جذابش شد.


ص12

ص13


دامیان مرد جدی ای بود ، اما همیشه با پرنسس فا رِن خیلی بالطافت و مهربون رفتار میکرد.


ص14

ص15

ص16

ص17


یکروز دامیان بعد از التماس های بیشمار پرنسس فا رن اون رو به خارج از قصر برد.


ص18


پرنسس کاملا اتفاقی به قوزک پاش آسیب زد،


و درنتیجه دامیان کاملا با احتطیا اون رو کول کرد.


ص19


پرنسس نتونست جلوی خودش رو بگیره و گونه ی دامیان رو بوسید.


ص20

ص21

و زیر نور گرم و قرمز غروب خورشید، دید که اون چجوری سرخ شد.


ص22


دو قلب عاشقی که به هیچ کلمه ای برای بیان حسشون نیاز نداشتن.


ص23


اما در راه برگشت به قصر گرفتار یه گروه آدمکش شدن.


ص24


دامیان بخاطر محافظت از پرنسس زخمی شد. و پرنسس فا رن هم که آسییب دیده بود از هوش رفت.


بعد 2 روز ، بالاخره بهوش اومد.


ص25

ص26


اما اون رو کنار خودش ندید.


ص27


اون از خدمتکارش راجب دامیان پرسید.


خدمتکار با کلی ترس و لرز و تته پته بالاخره حقیقت رو بهش گفت.


ص28


پادشاه دامیان رو بخاطر اینکه خودسر پرنسس رو به خارج از قصر برده و باعث آسیب دیدنش شده بود اعدام کرده بود.


ص29

پرنسس با عجله به دروازه ی شهر رفت و با جسد آویزان شده ی دامیان رو به رو شد.


ص30

ص31


اون از شوک غم بزرگی که بهش وارد شده بود بیهوش شد.


وقتی پرنسس بهوش اومد، یه قطره هم اشک نریخت، فقط یکچیز رو با خودش زمزمه میکرد،


ص32


"دیگه هیچکس قرار نیست برام یک چهره ی خندان بکشه."


ص33


ازون روز به بعد پرنسس فا رن دچار افسردگی عمیق شد. دیگه هیچکس تو قصر خنده ی اون رو ندید.


یک روز یه تاجر جواهرات به قصر اومد و به پرنسس مرواریدی پیشکش کرد.


ص34


اون مروارید شباهت زیادی به چهره ی انسان داشت و از قضا از بعضی جهات به دامیان شبیه بود.


ص35


پرنسس اون مروارید رو زیر بالشتش گذشت ، و اونشب رویای مردی رو دید که کاملا شبیه دامیان بود.


ص36


مرد توی رویاش هیچ حرکتی یا صحبتی نمیکرد.فقط همونجا ایستاده بود.


ص37

پرنسس فا رن تو خوابش بغلش کرد و بهش گفت چقدر دلتنگشه.


ص38

ص39


بتدریج، انرژیش روز به روز بیشتر میشد. انگار که اون مروارید تبدیل به منبع احساس و قدرتش شده باشه.


پادشاه از بهبود حال دخترش خیلی خوشنود شده بود و به تاجر کلی پول پاداش داد.


ص40


و اینگونه بود که این مرواریدا، معروف شدن به اینکه جادوی این رو دارن که هر کس بدست بیارتشون میتونه عشق از دست رفتش رو در رویاهاش ببینه.و حسابی بین اشراف ها و خاندان سلطنتی معروف شدن.


ص41


همونطور که میدونین، هرچیزی که مورد توجه این افراد پولدار قرار بگیره قیمتش سر به فلک میکشه.


بجز داستان تراژدیکی که پشتشه، هیچ چیز نمیتونه مانع ولع مردم برای خریدن اون مرواریدا بشه.


ص42


خلاصه که قیمت خرید این مرواریدا خیلی زیاده. فرمانده لیانگ جی، اولین کسی بود که این مرواریدها رو کشف کرد و حالا پولدار ترین فرد شهرمونه.


ص43


اون کلی خدم و حشم و کارگر داره ولی همیشه اصرار داره تنهایی برای جمع آوری مرواریدا به دریا بره .

اون به هیچکس راجب مکان مرواریدها نگفته.


ممنون بابت تعریف همچین داستان جذابی. حالا اگر مارو ببخشین، مایلیم که به اتاقمون بریم و کمی استراحت کنیم.


ص44


Report Page