انقلاب ایران
استاد محمدعلی همایون کاتوزیانپاسخ به پرسشهای اندیشهپویا
اول: شما در آثارتان با تطبیق دادن الگوهای کلاسیک غربی بر انقلاب بهمن ۵۷ و انقلاب مشروطه مخالفت کرده اید. با این توضیح شما فراتر از توصیف های طبقاتی، چه تحلیل و توضیحی درباره عاملان و نیروهای اصلی انقلاب ایران در بهمن ۱۳۵۷ دارید؟
دوم: آیا چنانکه برخی تاریخنگاران میگویند می توان انقلاب بهمن ۵۷ را نتیجه و پاسخی به کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ دانست؟
سوم: شما در آثارتان و به خصوص در کتاب اقتصاد سیاسی به نقش نفت در شتاب تحولات انقلاب ایران اشاره کرده اید. آیا میتوان بالارفتن درآمد نفتی و توسعه نامتوازن بخش های مختلف اقتصادی را مهمترین یا لااقل عامل زمینهساز وقوع انقلاب ۵۷ دانست؟ و در اینصورت آیا معتقدید که راهی برای مقابله با انقلاب در شرایط افزایش درآمدهای نفتی وجود نداشت؟
پاسخ ها:
۱
ویژگیهای اساسی انقلاب بهمن ۵۷ با معیارهای معمول غربی، به خصوص انقلابهای فرانسه و روسیه نمیخواند. پس از پیروزی انقلاب، این به «معمایی» تبدیل شد و ظرف چند سال اول به سرخوردگی و سرگشتگی ناظران و مفسران غربی انجامید. انقلاب از نظر آنان و از نظر گروه فزایندهای از ایرانیان متجدد که خود در آن شرکت کرده بودند «اسرارآمیز»، «غیرعادی» و «غیرقابل تصور» بود. حتی یک پژوهشگر غربی انقلاب را «منحرف» خواند چون به تاسیس یک جمهوریاسلامی منجر شده بود، و نیز به این دلیل که «بنابر توضیحات علوم اجتماعی، یا نباید ابدا اتفاقی میافتاد، یا نباید در آن زمان ویژه اتفاق میافتاد.»
اما واقعیت انقلاب بهمن ۵۷ چه بود؟ از نظر انقلابیون، انقلاب شورشی گسترده برای استقلال، آزادی، حکومتاسلامی، دموکراسی و عدالتاجتماعی – بنا به تمایل ناظر به یکی از این آرمانها- و علیه سرکوب، فساد، نابرابری اجتماعی و سلطه خارجی تلقی میشد. رنگمایه ضد غربی جنبش، نتیجه احساسات «ضد امپریالیستی» و «ناسیونالیستی» (واژههایی که به سادگی به جای یکدیگر به کار میرفتند) در شمار میرفت و برای توجیه آن به کودتای ۲۸ مرداد اشاره میشد، بیتوجه به این که برخی از نیروهای داخلی ایران که در کودتا شرکت داشتند در انقلاب نیز نقش چشمگیری ایفا کردند. درنتیجه، خشم گسترده و عمیق علیه غرب و هر چیز غربی در میان اکثریت عظیم ایرانیان -سنتی و متجدد، مذهبی و سکولار- در شرایطی که همه واژه «غربزدگی» را برای توصیف هرچه دوست نداشتند به کار میبردند، چیزی بیش از احساسات ناسیونالیستی و ضد امپریالیستی تلقی نمیشد. معنای «غربزدگی» به ضدیت با غرب و همه ارزشهاو دستاوردهای آن (حتی در خود غرب) تبدیل شده بود زیرا که ملت، دولت استبدادی را مخلوق و دستآموز قدرتهای غربی میدانست. اما اگر دولت ضمن روابط دوستانه با قدرتهای غربی (و در آن زمان همچنین با قدرتهای شرقی) در داخل مملکت با دست آهنین استبداد مطلق حکومت نمیکرد بسیار بعید بود که احساسات ضدغربی و ضدخارجی به چنان شدتی باشد که بود.
توضیح کامل انقلاب بنابر توضیحات علوم اجتماعی درباره انقلاب ممکن نبود. به این دلیل ساده که این شیوهی توضیح بر پایهی ویژگیهای انقلابهای غربی بنا شده بود که خود زاده جامعه، تاریخ و سنتهای غربی بودند. (البته درک انقلابهای ایرانی با استفاده از ابزارها و روشهای علوم اجتماعی که برای توضیح انقلابهای غربی به کار رفتهاند ممکن است، اما توضیحاتی که بر پایه تاریخ غرب بیان شده باشند لاجرم به اغتشاش فکری و تناقص خواهند انجامید.) در انقلابهای غربی، جامعه تقسیم میشد و طبقات محروم علیه طبقات ممتاز- که دولت نماینده آنان بود- شورش میکردند. درحالی که در انقلاب ایران کل جامعه علیه حکومت شورش کرده و هیچ طبقه اجتماعی یا سازمان سیاسی در برابر انقلاب نایستاده بود. تنها ابزارهای حکومت از آن دفاع کرده بودند. نمونه ایران تضادی آشکار با نظریههای جهانشمول و اروپامحور تاریخ داشت؛ چنانکه کارل پوپر میگوید: «چیزی به نام «تاریخ» وجود ندارد؛ آنچه هست مجموعهای از تاریخ هاست.»
از دیدگاه غربی مسلما بیمعنا بود که برخی از ثروتمندترین طبقات (عمدتا سنتی) هزینه جنبش را بپردازند و آن را سازماندهی کنند، و عدهای معدود از دیگر ثروتمندان (عمدتا متجدد) حداکثر بیطرف بمانند. به همین ترتیب بنابهمعیاری غربی معنا نداشت که کل دستگاه دولت (به استثنای ارتش که سرانجام عقب نشست) علاوه بر بخش خصوصی، به اعتصابی عمومی و نامحدود دست بزند، و موثرترین سلاح را در اختیار انقلاب بگذارد. این یک انقلاب بورژوا-سرمایهداری نبود؛ یک انقلاب لیبرال- دموکراتیک نبود؛ یک انقلاب سوسیالیستی نبود، بلکه انقلاب کل ملت بود که (هر یک به شیوهای) ایمان داشت که پیروزی آن به بهشت برین منجر خواهد شد.
گذشته از تفاوتهای آشکار میان جریانهای اسلامی و مارکسیست لنینیستی، در درون این جریانها هم تفاوتها و اختلافات زیادی وجود داشت. اما هدف اصلی، یعنی براندازی شاه و حکومت، همه گرایشها را متحد کرده بود. از آن مهمتر، توده مردم بود که طبقات متوسط جدید از نظر کیفی مهمترین بخش آن را تشکیل میداد و به هیچیک از این گرایشها تعهد ایدئولوژیک نداشت. توده مردم سرنگونی شاه را قاطعانه دنبال میکردند: «تا شاه کفن نشود/ این وطن وطن نشود». هرگونه پیشنهاد و سازش خیانت تلقی میشد. اگر سازشی، هرقدر مسالمتآمیز و دموکراتیک، به دست میآمد که سرنگونی سلطنت را در برنمیگرفت، افسانهها ساخته میشد که چگونه «بورژوازی لیبرال» به دستور «اربابان خارجی خود» (یعنی آمریکا و انگلیس) از پشت به انقلاب خنجر زد و بهشت موعود را ناممکن ساخت.
انقلاب بهمن انقلاب ملت علیه دولت بود. عزم برکناری شاه، به هر قیمت، تنها چیزی بود که همهی انقلابیون را به یکدیگر پیوند میداد. رایجترین شعاری که احزاب انقلابی گوناگون و هواداران آنها را، صرفنظر از عقیده و برنامه سیاسی متحد میکرد این بود: «بگذار این (یعنی شاه) برود، بعد هرچه میخواهد بشود». در سالهای بعد بسیاری تغییر عقیده دادند، اما در آن زمان هیچ چیز نمیتوانست سبب شود که از دید دیگری به اوضاع نگاه کنند. سی سال بعد، ابراهیم یزدی، یکی از دستیاران ارشد آیتالله خمینی که در دولت موقت پس از انقلاب وزیر خارجه شد، به صراحت گفت که نسل انقلابی او نتوانسته بود آینده را فراتر از هدف کوتاهمدت برکناری شاه پیشبینی کند.
کسانی که در جریان انقلاب در شهرهای بزرگ و کوچک سراسر ایران جان خود را از دست دادند بیشک نقش مهمی در آن فرایند ایفا کردند. اما اگر طبقات تجاری و مالی (که از رونق نفت بهرهای بزرگ برده بودند) هزینه مالی انقلاب را نمیپرداختند و – از آن مهمتر- اگر کارکنان شرکت ملی نفت، کارمندان دولت، قضات، وکلای دادگستری، استادان دانشگاه، روشنفکران، روزنامهنگاران، آموزگاران، دانشجویان و دانشآموزان دست به اعتصاب عمومی نزده بودند، یا اگر توده مردم- پیر و جوان، متجدد و سنتی، مرد و زن- به خیابانها نیامده بودند، و اگر ارتش متحد و در سرکوب جنبش مصمم میشد، نتیجه بسیار متفاوت میبود.
انقلابهای مشروطه و بهمن ۱۳۵۷ از خیلی جهات تفاوتهای بزرگی داشتند، اما از منظر تحلیلی هر دو انقلاب ملت بر ضد دولت بودند و هیچ یک را نمیتوان با اتکا بر سنتهای غربی توضیح داد. بازرگانان، کسبه، پیشهوران، روشنفکران و تودههای شهری در انقلاب مشروطه نقشی حیاتی داشتند. اما نقش روحانیون برجسته و مالکان و ایلخانان مقتدر نیز حیاتی بود و تصور پیروزی انقلاب بدون حمایت فعال آنان دشوار است. اگر خواسته باشیم این واقعیات را بر پایه سنتهای غربی تعبیر کنیم، این بدان معناست که «کلیسا» و «طبقه فئودال- آرسیتوکراتیک» رهبری یک انقلاب « بورژوا- دموکراتیک» را به دست گرفته بودند!
در انقلاب مشروطه نیز نیروها و برنامههای سیاسی گوناگونی حضور داشتند، اما همه مصمم بودند که حکومت استبدادی (و در نهایت محمدعلیشاه) را که نماینده سنتگرایی بود سرنگون کنند، و سرانجام بیشتر نیروهای ضد استبدادی و تجددگرایانه از آن حمایت کردند. حیرتزدگی نسبت به این واقعیات را در سنتهای غربی میتوان در نامهای یافت که والتر اسمارت دیپلمات جوان انگلیسی در تهران به ادوارد براون ایرانشناس بهنام و استادش در کمبریج نوشت: «در ایران، شاید بر اثر جبر زمان، دین خود را در کنار آزادی یافته و غالبا از خود کوتاهی نشان نداده است. به ندرت وظیفهای افتخارآمیزتر یا غیرعادیتر از این به عهده دین [اسمارت مینویسد: یک کلیسا!] گذاشته شده که دموکراسی را در تلاطم انقلاب رهبری کند، تا جایی که [رهبران دینی] همه وزنهی اقتدار و اطلاعات خود را در کنار آزادی و پیشرفت قرار دادند، و بازسازی ایران را براساس آزادی مشروطه ممکن ساختند.»
عکس این را میشد در انقلاب ۵۷ مشاهده کرد. در آبان ۱۳۵۷ مردم تهران- ظاهرا به دلیل اینکه سربازان حق تیر نداشتند یا بعضا خیابانها را ترک گفته بودند- دست به قیامی عظیم زدند و بانکها، سینماها، ساختمانهای دولتی و غیره را آتش زدند. یک خبرنگار بیبیسی که از تهران گزارش میداد از این که افرادی از هر طبقه در این قیام و آتشسوزی شرکت داشتند حیرت کرده بود. مثلا در خبر تلویزیونی خود مرد نسبتا جوانی را نشان داد با کت و شلوار گرانبها و (چنانکه خبرنگار گفت) کراوات پییرکاردن، که در میان خیابان لاستیکی را آتش زده بود و گرد آن میدوید و علیه شاه و به سود آیتالله خمینی شعار میداد. روشن است که این شخص نه عضو «پرولتاریا» بود، نه از «پابرهنگان» و نه از اسلامگرایان.
پس از انقلاب مشروطه که به بهشت موعود منجر نشد بلکه هرجومرج بارآورد بسیاری از نیروها – و خاصه نیروهای سنتی- طرفدار انقلاب اظهار پشیمانی کردند و همین گونه بود حال بسیاری از تجددخواهانی که در انقلاب شرکت کردند و نتیجه را خلاف امیدها و آرزوهاشان یافتند. اما پیش از سقوط محمدعلی شاه و محمدرضاشاه امکان نداشت هیچ منطق و استدلالی به تغییر نظر آنان منجر شود. از قضا این هر دو حاکم در حدود سه ماه پیش از سرنگونی رژیمشان صریحا، رسما و موکدا تقاضای آشتی از انقلابیان کردند اما به درخواستها و وعدههای آنان وقعی گذاشته نشد.
در هر دو انقلاب کسانی پیش بینی میکردند که پیروزی کامل انقلاب سبب خواهد شد برخی، شاید بسیاری، از انقلابیان از نتایج آن پشیمان شوند. اما کمتر کسی جرأت میکرد پا پیش بگذارد. در انقلاب مشروطه نماینده این گروه شیخ فضلالله نوری بود، و در انقلاب ۵۷ شاپور بختیار. اما این هر دو محکوم به فنا بودند، زیرا پایگاه اجتماعی نداشتند یا – به عبارت دیگر – از نظر انقلابیان، اینگونه افراد، صرفنظر از ادعای حسن نیتشان، در عمل طرف حکومت را گرفته بودند. یکی از قوانین شورش علیه حکومتهای استبدادی این است که هرکس چیزی کمتر از سرنگونی حکومت مطالبه کند خائن به حساب میآید. این است منطق شعار « بگذار این برود، بعد هرچه میخواهد بشود.»
۲
خیلیها وقتی میخواستند علت وقوع انقلاب ۵۷ را بیان کنند فورا به سراغ کودتای ۲۸ مرداد میرفتند، و هنوز هم بعضی میروند. ۳۰سال پیش حتی یک تئوری توطئه ساخته شده بود به این شرح که با کودتای ۲۸ مرداد آمریکا دست انگلیس را از ایران کوتاه کرد و درنتیجه انگلیسیها انقلاب بهمن را سازمان دادند که پس از ۲۵ سال انتقام خود را از آمریکا بگیرند! البته مضحک است ولی از اینگونه حرفها در جامعهی ما زیاد شنیده میشود. در واقع از ۲۸ مرداد تا ۲۲بهمن هزار جور اتفاق ممکن بود بیفتد که سرنگونی رژیم سابق در ۲۲ بهمن اصلا پیش نیاید. رژیمی که بر اثر کودتا پدید آمد استبدادی نبود بلکه رژیمی شبیه دیکتاتوریهای فرنگی بود. نظام استبدادی به کلی فاقد پایگاه اجتماعی است و قدرت فقط در دست یک فرد متمرکز است. حال آنکه دیکتاتوری نوعی حکومت اقلیت است که در آن اگرچه فرد مقتدری در رأس قرار دارد ولی هیأتهای حاکمهای هم وجود دارند که کموبیش در قدرت سهیماند، و در نتیجه در سطح بالا و در چارچوب اقلیت حاکم، رایزنی و اختلاف نظر هم وجود دارد. کودتا سبب شد که رژیم، نهضت ملی و حزب توده را از صحنه سیاست حذف کند ولی همان رژیم بر پایههای هیئت حاکمه سیاسی و هیئت حاکمه مذهبی استوار بود و درنتیجه، هم در آن امکان بحث و گفتوگو بود و هم طبعا تمام قدرت در دست یک فرد متمرکز نبود. این وضع تا ۱۳۳۹ بدون مشکل مهمی ادامه یافت اما در آن سال بر اثر فساد و ندانمکاریهای سالیان پیشین، وضع اقتصادی کشور سخت پریشان شده بود؛ شوروی روش بسیار خصمانهای را نسبت به رژیم در پیش گرفته بود؛ و دولت جاناف کندی هم نسبت به اوضاع ایران نظر مساعدی نداشت. در نتیجه رژیم با بحران مواجه شد. بنابراین بحران منتهی به انقلاب نه از سال ۱۳۳۲ بلکه از سال ۱۳۳۹ و به یک معنی چنانکه توضیح داده میشود از سال ۱۳۴۲ آغاز شد.
بین ۱۳۳۹ و ۱۳۴۲ نیز نبرد قدرتی آغاز شد که شاه برنده آن بود. جبهه ملی دوم اگرچه پشتیبانی اجتماعی داشت ولی نه برنامهای برای حکومت کردن داشت و نه اصلا راه و رسم کار سیاسی را میدانست، و بیش از دوسه شعار دهانپرکن چیزی در چنته نداشت. وقتی که در اسفند ۱۳۳۹ و فروردین ۱۳۴۰ شاه خود را با بنبست روبرو دید چارهای ندید جز اینکه علی امینی را که هم از او میترسید و هم نفرت داشت نخستوزیر کند. شاه گمان میکرد که امینی نامزد آمریکاییهاست و درست به همین دلیل او را نخست وزیر کرد، یعنی برای اینکه دل رییسجمهورکندی را به دست آورد. هم شاه، هم جبههملی، هم حزب توده میپنداشتند و میگفتند که امینی عامل و دستنشانده آمریکاست. البته امینی که سیاستمدار بسیار با لیاقتی بود در دوسه سال سفارتش در واشنگتن تاثیر مطلوبی بر محافل سیاسی آنجا گذاشته بود، اما تهمت سرسپردگی و دستنشاندگی آمریکا به کلی بیپایه بود. امینی سیاستمداری اصلاحطلب بود و نه فقط میخواست با روشهای قانونی سیستم ارباب- رعیتی را بر هم زند بلکه در عین حال طلب فضای بازتری بود که از قدرت شاه تا اندازهای کاسته شود. اما شاه (در خفا) و جبههملی و حزب توده علنا او را به شدت میکوبیدند، با اینکه برای کسانی که درک سیاسی داشتند روشن بود که شکست امینی سبب تقویت تمایلات استبدادی و تمرکز تمام قدرت در دست شاه میشود و همینطور هم شد. شاه پس از سفر به آمریکا و اطمینان حاصل کردن از اینکه امینی عزیز دردانه آمریکاییها نیست، امینی را که هیچ پشتیبانی سیاسی نداشت در تابستان ۱۳۴۱، عملا از کار برکنار کرد. از این نقطه است که دوره دیکتاتوری به سر میآید و دوره استبداد آغاز میگردد. در سیستم استبدادی هیچگونه شرکت در قدرت ممکن نیست بنابراین شاه پایگاههای اجتماعی خود را به کلی حذف، و در جریان انقلاب سفید و پیآمد آن در ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ استبداد تاریخی ایران را تجدید کرد.
۳
من یکی از سه اقتصاددانی هستم که ۴۵ سال پیش درآمدهای نفتی را رانت اعلام کردند، جز آنکه آن دو تن دیگر موضوع را رها کردند ولی من پی آن را گرفتم و نتایج آن را برای قدرت دولت در کشورهای صادرکننده نفت جهان سوم شرح و تحلیل کردم- و البته هزینهاش را هم تماما پرداختم؛ تا اینکه نزدیک به سی سال بعد همه خبر شدند. نه در سال ۱۳۴۲ و نه حتی ۱۳۴۶ درآمد نفت ایران آنچنان نبود که استبداد نفتی را پدید آورد اگرچه به سرعت رشد میکرد. (استبداد به طریقی که در بخش دوم شرح داده شد پدید آمد یا درواقع تجدید حیات کرد.) درنتیجه نه فقط رژیم، دیگر یک سیستم مشروطه- دیکتاتوری نبود بلکه سیاست به کلی ملغی شده بود و وجود خارجی نداشت. به قول بهار: «به غیر از ذات اشرف لَیس فی الدار.» استبداد را درآمد نفت به وجود نیاورد بلکه آن را روز به روز تقویت کرد تا «انقلاب بهای نفت» سال ۱۳۵۳، یعنی چهار برابر شدن رانت نفتی که سبب تشدید استبداد شد. این همان زمانی است که شاه در نطق معروفی سیستم تک حزبی خود را اعلام کرد و گفت که اکثریت بزرگ ملت ایران هواخواه آناند؛ بعضی ممکن است بیطرف باشند ولی «از ما چیزی نخواهند»؛ و کسانی هم که مخالفاند گذرنامهشان را بگیرند و از ایران بروند. تجدید حیات استبداد از سال ۴۲ به بعد و رانت نفت که آن را تقویت میکرد و بر اثر «انقلاب بهای نفت» آن را به اوج خود رساند عاملان بلندمدت اصلی انقلاب بودند. اما حتی این دو عامل مهم به خودی خود سبب انقلاب ۵۷ نشدند. فی المثل اگر رژیم – در واقع شاه- جور دیگری با انفجار رانت نفت برخورد کرده بود دلیل نداشت که انقلابی آنچنان که دیدیم در آن زمان صورت بگیرد. انقلابها مکانیکی رخ نمیدهند بلکه اراده انسان و انسانها در آن نقش مهمی ایفا میکند.
نحوهی هزینهکردن رانت نفت سبب شد که نه فقط بر قدرت دولت بلکه بر وسعتش نیز به شدت افزوده شود. انواع دستگاههای امنیتی شدیدا توسعه یافتند و رفتارشان بیش از پیش سبب نارضایتی عموم مردم از دارا و ندار شد. دستگاههای دیگر دولتی نیز گسترش یافتند و روزبهروز در امور جامعه بیشتر دخالت کردند تا آنجا که پایشان به ده نیز باز شد که «شرکتهای زارعی» بسازند و «شرکتهای کشتوصنعت» پدید آورند. در مملکت را باز کردند که از یکسو سرمایهداران خارجی به آن هجوم کنند، از سوی دیگر شمار بسیاری از مستشاران نظامی به آن بیایند و باز از سوی دیگر هیپیها، با همان رنگ و روی و رخت و لباس و رفتاری که مثلا در سانفرانسیسکو داشتند. همچنین رانت نفت بهطور نامساوی در جامعه پراکنده میشد بدان سان که – اگرچه تقریبا همه تا اندازهای از آن بهرهمند شدند- به سرعت طبقات نوکیسه ایجاد شد و به این ترتیب دیگران دچار خشم و غبطه و حسادت شدند. طرفه آنکه همان طبقات نوکیسه نیز راضی نبودند و خود را پایگاه اجتماعی رژیم تلقی نمیکردند. انتظارات بزرگی ایجاد شد و هرکس و هر طبقهای میخواست همه چیز داشته باشد و هر چه به دست میآورد کمتر راضی میشد.
در چنین شرایطی استراتژی اقتصادی حکومت از بسیاری از کارهای دیگرش زیانبخشتر بود. افزایش بیحساب میزان مصرف و سرمایهگذاری سبب تورم مستمر و فزایندهای شد به نحوی که فیالمثل کسی پول داشت پنیر بخرد ولی پنیر نبود. آنگاه که کار تورم بالا گرفت گناهش را بهگردن احتکار و گرانفروشی انداختند و به طبقات تاجر و کاسب یورش بردند: دکانها و شرکتها و تجارتخانههاشان را با توهین و تحقیر بستند، جواز کسبشان را باطل کردند و در مواردی کاسبان و تاجران را به زندان انداختند. بدینترتیب نگرانی از ناامنی اجتماعی و ترس از آتیه بهویژه در میان صاحبان ملک و دارایی رواج یافت. رفتار دولت چنان خودسرانه شده بود که مردم- عموم مردم- میترسیدند هر اتفاقی بیفتد.
در رفراندم ۱۳۴۲ برای انقلاب سفید شش اصل را به رای گذاشته بودند. از آن پس دولت هرکار نسبتا مهمی که میخواست بکند اعلام میکرد فلان اصل به اصول انقلاب افزوده شده است، بدون اینکه حتی یک رای ظاهری گرفته شود؛ و تا آنجا که به یاد دارم تعداد «اصول انقلاب» به هفده رسید. به عنوان یک نمونه مهم در مورد حس عدم تامین اجتماعی، در سال ۱۳۵۴ شایع شد که اصل بعدی انقلاب، ملی کردن مستغلات، خاصه اماکن شهری خواهد بود. تا آنجا که افراد طبقه متوسط که مثلا یک آپارتمان داشتند و یکی نیز برای سرمایهگذاری خریده بودند وحشت داشتند که دومی را دولت از آنان بگیرد و درنتیجه شبها میرفتند و چراغ ان خانه دوم را روشن میکردند و روزها خاموشش میکردند.
و ناگهان جیمی کارتر با شعار حقوقبشر رئیسجمهور آمریکا شد. رژیم ایران اگرچه دستنشانده آمریکا نبود ولی خود را به آن وابسته میدانست و میخواست رضایت آن را داشته باشد. همین سبب شد که ناگهان شاه تصمیم بگیرد اندکی لای در را باز کند غافل از آنکه سیل مدتی است پشت در ایستاده است. ولی باز هم اگر دستگاههای امنیتی به جان سازمانهای اصلاحطلب مانند جبههملی و نهضتآزادی نمیافتادند و جریانهای مسالمتآمیز را نمیکوبیدند، و اگر به دنبال آن، آن مقاله کذایی را علیه آیتالله خمینی در روزنامه اطلاعات منتشر نمیکردند، یا در مراسم چهلمها کمتر خشونت به کار میبستند، یا پس از عزل جمشید آموزگار به جای جعفر شریفامامی که آدمی نالایق و بسیار بدنام بود علی امینی را نخستوزیر میکردند، یا در میدان ژاله مردم را به گلوله نمیبستند، یا آیتالله خمینی را ناگزیر به سفر فرانسه نمیکردند؛ یا اگر شاه پیشنهاد غلامحسین صدیقی و – پس از او- تیمسار فریدون جم را میپذیرفت و حاضر میشد از فرماندهی کل ارتش دست بردارد دلیلی نداشت که واقعه بهمن ۵۷ پدید آید.
هیچ انقلابی اجتنابناپذیر نیست. این راه و روش و تصمیمات صاحبان قدرت است که آن را «اجتنابناپذیر» میکند.