#15

#15

آخرین دراگون به قلم آفتابگردون

پوست برنزه اش زیر نور آفتاب

بیشتر خودنمائی میکنه،

دستمالی که روی سرش بسته

موهای روشنش رو پوشونده،

اون چشمهای وحشی،

چهره همیشه آروم و خونسردش

که با درایت و هوشش ثابت کرده

یه آلفا و رهبر موفق برای گله

و قبیله خودش بوده و هست.


شکارش رو از روی شونه اش روی زمین میذاره.

با قدمهای آروم ولی محکم به سمتم میاد،

روبروم زانو میزنه

دستش رو به سمتم میاره

اما به صورتم نرسیده

دستش رو عقب میکشه...

با نگرانی بهم نگاه میکنه:

بازم همون کابوس؟


یه لبخند محو روی لبهام میشینه،

آلاریکی که گاهی مطمئن میشم

من رو بیشتر از خودم میشناسه.

دستش رو مشت میکنه

از جاش بلند میشه

چاقوش رو بیرون میکشه

و پشت به من به سمت شکارش میره.

این یعنی اینکه نگرانه خیلی زیاد

و نیاز داره ذهنش رو مشغول نگهداره.


از پشت سر به شونه های پهنش خیره میشم،

اون یه گرگه فوق العادست

درست مثل مادرش!

«آلاریک» رهبر قبیله «اولوا»

کسی که از دوران کودکی در کنارم بوده .

مادرش یه آلفای اصیل بود.

یه رهبر فوق العاده.

بعد از مرگ مادرش

که طی حمله به «یوکاسته» اتفاق افتاد،

پدر آلاریک که یک گرگ از رده های پایین تر بود

با یه دورگه ازدواج کرد

و حاصل ازدواجشون «کایا» بود.

آلاریک تنها پسر «آکالیا»

بعد از مرگ اون وارث و رهبر قبیله میشد.

پدر آلاریک برای اینکه از هر گونه

جدال و درگیری دوری کنه

و ثابت کنه چشم داشتی به

تخت پادشاهی پسرش نداره از قبیله جدا شد

و با ازدواجش مهر تاییدی

به قبولی رهبری آلاریک زد.

اما آلاریک، پدرش رو رها نکرد.

اون بارها از پدرش درخواست کرد

که به قبیله برگرده اما

با مخالفتش روبرو شد

اون اعتقاد داشت برگشتنش

باعث شورش و از هم پاشیدگی

این اتحاد گله میشه.

با به دنیا اومدن «کایا»

اون بیشتر و بیشتر به اونها نزدیک شد

تا جایی که همه میدونستن

«کایا» چقدر برای «آلاریک»

عزیز و دوست داشتنیه.

فکر کنم کایا دقیقا همونطوری که

دل اِلدا رو اسیر کرد

آلاریک رو هم شیفته خودش کرد.

«کایا» دقیقا مثل اسمش خاص بود

اون مثل خورشید اول صبح نورانی بود،

گرگ وحشی درونش و نیمه جادوئی

که از مادر دو رگه جادوگرش

به ارث برده بود

در کنار موهای قهوه ای و چشمهای جنگلیش

و اون لبخند زیباش

همه در کنار هم کایا رو خاص

و منحصر بفرد میکرد.


Report Page