15

15

mona

#پارت15

#قلبی‌برای‌عاشقی


دعوا بحث سر رفتن من شروع شد بابا هیچ جوره قبول نمیکرد میگفت منو تورو تنها بفرستم کجا اخه 


هر چقدر سعی میکردم راضیش کنم بی فایده بود. ژیار از اون بدتر 

دیگه نمیدونست چیکار کنم از طرفیم باید هر چی زودتر میرفتم 


اخرین تیر خلاصی رو زدم یا میذارید برم یا بدون اجازه ی شما میرم 


و اونجا بود که اولین سیلی زندگیمو از بابام خوردم گعت هر غلطی دوست داری انجام بده ولی دیگه قرار نیست اسم ما رو بیاری  


اگه بگم قلب نشکست دروغ گفتم 

اگه بگم دل کندن از خانوادم مساوی با مرگ بود دروغ نگفتم 


اگه بگم یه لحظه هم نمیتونم بدون اونا زندگی کنم دروغ گفتم 

به صورت تک تکشون نگاه کردم بابا جدی بود جدی تر از همیشه تا حالا اینجوری ندیده بودمش 


مامان داشت گریه میکرد

ژیار هم چشماشو رو هم گذاشته بود عادت داشت وقتی عصبیه اینجوری کنه چشماشو


چیاکو هم با چشماش داشت التماس میکرد ترکشون نکنم 

اما من... 

اما من بخاطر عشقمم که شده میخوام انتقام بگیرم 


میخوام قاتلشو پیدا کنم جتی اگه خانوادم منو نخوان 


نفسمو با اه بیرون دادم و بغضمو قورت دادم 

با صدایی که لرزش داشت گفتم 


_اوکی باشه من میرم پشت سرمم نگاه نمیکنم.


اگه بگم بابام شوکه نشد دروغ گفتم

نگاهشو ازم گرفت 

‌‌_هر غلطی که دوست داری بکن 


قطره اشکی رو گونه م چکید

_یه روزی دلیل کارمو میفهمیدید امیدوارم اون روز درکم کنید 

و بعد به اتاقم رفتم و شروع کردم به جمع کردن وسایلم 


بابا حتی نذاشت بقیه به دنبالم بیان 

از این به بعد فقط خودم بودمو خودم 


دل کندن از این خونه برام سخت بود... خونه ایی که با عشق توش بزرگ شدم سخت بود 


ولی چاره ایی نبود بالاخره بعد از چندساعت وسایلمو جمع کردم و اماده شدم 

از در رفتم بیرون همه شون تو پذیرایی نشسته بودن 

با دیدن من همه سرا چرخید طرفم

Report Page