15

15


کوازار ۱۵

سام اومد؟ 

رد نگاه هر سه به سمت پله های مارپیچ سمت دیگه سالن رفت

آترین زیر لب گفت

- چرا انقدر زود ! 

نگاه گذرایی به اون سمت انداختم و خواستم بگم قضیه چیه که ابروهام بالا پرید.

مرد جوونی که داشت از پله ها می اومد پائین بالا تنه اش لخت بود ... اما چیزی که متعجبم کرده بود خالکوبی های عجیب رو بدنش بود....

رو هر دو بازوش ... رو سینه اش...

از پاگرد پیچیدو پشتش به سمت ما شد 

بین دو کتفش انگار به یه زبون باستانی خالکوبی شده بود .

رابین آروم گفت 

- باید بهش میگفتی آتی ... الان قاطی میکنه .

کنجکاوی لعنتیم صد برابر قبل شده بود و پرسیدم 

- قضیه چیه ؟

خیلی آروم اینو پرسیدم . اما یهو این مرد عجیب سر بلند کردو مستقیم خیره شد به چشم های من‌.

تازه به صورتش توجه کردم.

صورتش ... بی نقص بود اما ...

کاملا بی روح... بی احساس ...

چشم های آبی روشنی داشت که انگار یخ زده بودن و این سرمارو به منم منتقل میکردن . 

آترین سریع گفت 

- همون دختریه که بهت گفتم ...

ابروهای پر اما مرتبش بالا رفت 

اومد سمتمون وگفت

- یادم نمیاد موافقت کرده باشم.

رابین گفت 

- مخالفتم نکردی... ما بهش نیاز داریم... الان آخر پروژه ...

چشم هاشو ریز کرد و رابین یهو ساکت شد .

انتظار نداشتم اینجور بقیه ازش حساب ببرن!

نزدیک تر اومدو انگار هوای دورمون سنگین شد

انقدر سنگین که اکسیژن کم اومده باشه !

سام دقیق نگاهم کردو به آترین با سر اشاره کرد باهاش بره .

اونم سریع اطاعت کردو پست سر سام به سمت دیگه سالن رفتن .به دور شدن هر دو نگاه کردم

چقدر عجیب بودن.

دختری با موهایی به رنگ آتیش و مردی با چشم هایی به رنگ کوه یخ ...

نمیتونستم از اون خالکوبی عجیب پشت سام چشم بردارم

بلاخره هر دو وارد اتاقی شدن و از دید من خارج شدن.

رابین گفت

- میتونی پروژه رو از اینجا تموم کنی؟

میتونستم 

اما پرسیدم 

- چرا براتون این پروژه مهمه 

بنیامین حواب داد

- دلایل شخصی ... حالا میتونی تو ؟

چرخیدم سمتش و گفتم 

- من میتونم اما تا مطمئن نشم هدف شومی ندارین کاری براتون نمیکنم.

ابروهای هر دو بالا رفت 

رابین گفت 

- هدف ما شر نیست ...

- هدفتون چیه ؟ تا ندونم انجام نمیدم.

هر دو به هم نگاه کردن

انگار با چشم هاشون داشتن بل هم حرف میزدن

رابین آروم سر تکون دادو بنیامین برگشت سمت من

اما ...

دیگه چشم هاش مردمک نداشت.

قبل اینکه بفهمم چی شد ...

همه جا سفید شد ...


داستان از زبان سام

آتی پشت سرم وارد اتاق شدو درو بست .

برگشتم سمتش و خودش سریع گفت

- میخواستم بهت بگم اما همه چی یهویی شد . 

دستمو به سینه زدمو گفتم

- میشنوم 

تو تمام این سالها مقاومت کردم. 

هیچوقت نذاشتم هیچ انسانی درگیر کار من بشه .

اما آتی ... سر خورد این دخترو آورده بود اینجا.

دختری که چشم هاش بیش از حد کنجکاو بود ...

من این چشم های ماجرا جو رو میشناختم .

آدم هایی با این نگاه روح بزرگی دارن. 

اونا انقدر دنبال حقیقت میگردن تا بهش برسن.

شاید آدم خوبی باشه...

اما نباید اینجا باشه.

چهره مصممش از ذهنم گذشت و آتی گفت 

- سام ... این دختر کلید حل معمای ماست. میدونی دو ساله زیر نظر دارمش. پروژه ای که کار میکنه بهت گفتم که...

دستمو بردم بالا تا آتی مکث کرد 

نفس عمیق کشیدمو گفتم 

- اینارو دیگه حفظم ... میخوام بدونم اون دختر ... چرا ... الان ... بدون اجازه من .... اینجاست ...

ابروهای آتی تو هم گره خوردو گفت 

- چون به طرز عجیبی آخر کار پروژه رو کنسل کردن و اطلاعاتو از این دختره گرفتن. من شک ندارم کار ...

هنوز حرفش تموم نشده بود که صدایی شبیه انفجار از تو سالن اومد.

هر دو دوئیدیم سمت در.



لینک خرید کتاب توکا از انتشارات متخصصان اینجاست

https://www.motekhassesan.com/product/tooka-book/


Report Page