15

15

بهشت تن تو

خیلی اروم در رو باز کردم که صدای لورا بلندتر شد نفسمو محکم بیرون دادمو به سمت تختش رفتم ...



 کنارش نشستم و به حرفاش گوش دادم اما از حرفایی که میزد هیچی متوجه نمیشدم با ریموت نور مخفی های اتاق رو که به رنگ آبی و بنفش و قرمز بود رو روشن کردمو اروم لورا رو تکون دادم اما بیدار نشد ...


تکون های بدنش توی اون لباس کوتاه حسابی تحریکم میکرد دستمو روی رون پاش که از زیر ملافه بیرون اومده بود کشیدمو محکم تر تکونش دادم تا قبل از این که کابوسش وحشت ناک بشه بیدارش کنم ...


بعد از این که چندبار تکونش دادم یهو از خواب پرید و روی تخت نشست ...


با دیدنم هینی کشید که گفتم :

_آروم باش فقط داشتی خواب میدی ...


از‌پارچ روی میزکنار تختش یه لیوان اب ریختم براش و بهش دادم ...


لیوان رو ازم گرفت و کمی نوشید که پرسیدم :

_حالت خوبه ؟


نفسشو محکم بیرون داد و با لحنی که ترسیده بود گفت :

+نمیدونم 


لیوانو روی میز گذاشتو سرش پایین انداخت که زیر چونه اشو گرفتمو گفتم :

_نترس دیگه تموم شد ...


توی چشمام خیره شد که نگاهم بین چشماشو لباش چرخید ...


میخواستم از کنارش پاشم که خماری چشماش تمام تسلطی که روی خودم داشتمو از بین برد و آروم لبامو روی لباش گذاشتم ...


نرم لباشو بوسیدمو آروم سرمو توی گودی گردنش بردمو شروع به خوردن گردنش کردم که آه ارومی گفت ...


 جونی گفتمو اینبار کمی محکم شروع به بوسیدن لباش کردمو دستامو قاب سینه هاش کردمو آروم فشار دادم ...


لعنتی حتی بوسیدنش هم برام لذت بخش تر از رابطه با بقیه بود ...



منتظر بودم که با یه حرکت از خودش جدام کنه اما برخلاف تصورم خودشو بهم نزدیک تر کرد و شروع به همراهی کردنم کرد ....


باورم نمیشد که این همون دختر سرکشی باشه که چند بار توی اوج خواستن توی خماری گذاشتتم 



قبل از این که دست از همراهیم برداره محکم شروع به مک زدن لباش کردم و توی بغلم قفلش کردم ‌‌...


همونجوری که توی بغلم قفلش کرده بودم روی تخت انداختمشمو روش خیمه زدم

از زبان لورا ...


خیلی منتظر اومدن لوکاس به اتاقم موندم دیگه داشتم نا امید میشدم اما هر باز که یاد نگاهاش میفتادم توی قلبم مطمئن میشدم که حتما میاد ...


نمیدونم چقدر روی تخت غلت خورده بودم که بلاخره با شنیدن صدای در که اروم باز شد توی دلم خوش حال شدمو خودمو به خواب زدم ...


وقتی لوکاس بهم‌ نگاه میکرد ته قلبم حس میکردم چیزی میرخت از اومدنش مطمئن بودم اما برخلاف تصورم لوکاس به سمت میز رفت و بعد از دو دقیقه به دوباره سمت در رفت ..‌‌‌.


نمیخواستم امشبو بدون هیچ اتفاقی بگذرونم بخاطر همین وانمود کردم که دارم کابوس میبینم ...


خیلی زود لوکاس به سمتم اومد و شروع به تکون دادنم کرد برای این که نقشه ام طبیعی بنظر برسه بعد از این که چند بار تکونم داد روی تخت نیم خیز شدمو هینی کشیدم ...


کمی استرس داشتم اما خیلی خوب نقش بازی کردمو چتد دقیقه نکشید که نرمی لبای لوکاس رو لبام حس کردم ...


خیلی آروم لبامو گردنمو میبوسید که بی اخیتار شروع کردم به مک زدن لب پایینش ...


انگار منتظر این کارم بود که محکم شروع کرد به بوسیدن لبام ، حصار دستاشو دور کمرم تنگ تر کرد و محکم به خودش فشارم دادمو روی تخت انداختتم ...


چشمامو بستم که روم خیمه زد و محکم شروع کرد به خوردن گردنم ...


آه های لذت بخش اما آرومی میکشیدم که لوکاس رو حشری تر میکرد ...


دستامو لا به لای موهاش بردمو شروع کردم به حرکت دادن ،مردونگیش رو هر لحظه بیشتر روی واژنم حس میکردم ...



لوکاس بندهای حریر لباسم رو پایین داد و به سمت سینه هام هجوم برد ...

نور ترکیبی که توی اتاق بود باعث میشد بیشتر تحریک بشمو دیدن لوکاس رو برام آسون کرده بود ....



با حس خیسی روی سینه هام و گاز های ریزی که لوکاس میگرفت دیگه طاقت نداشتم دلم میخواست هرچه زودتر لوکاس رو توی خودم حس کنم اما انگار لوکاس دوست داشت مرحله به مرحله پیش بره ....



یکی از سینه هامو توی دهنش انداخت و شروع کرد به مک زدن که آه های پر لذتی میکشیدم ...


از فشار مردونگی لوکاس که بین پام تنظیم کرده بود کل واژنم خیس خیس شده بود ...


چشامو بسته بودمو فقط لذت میبردم که لوکاس آروم در گوشم گفت :

_تو فوق العاده ترین زنی هستی که دیدم ...

از شنیدن این حرفش انگار قلبم چند ثانیه ای ایستاد ...


لبخندی زدمو با لحن آرومو لوندی گفتم :

+بهم نشون بده تو هم فوق العاده ای 


خنده تو گلویی کرد و با یه حرکت برگردوندتمو زیپ لباسم رو باز کرد ...


لباسم رو کامل دراورد و خمار نگاهی کلی به سرتا پام انداخت ...


تیشرت و شلوار شو در آورد که با دیدن سایز مردونگیش دهنم مثل ماهی باز و بسته شد ...


واقعا بیش از حد بزرگ بود لوکاس با دیدن واکنشم لبخندی از روی رضایت زدو دوباره روم خیمه زد .‌..


گرمی نفس هاش بیشتر حالمو خراب تر میکرد دیگه طاقت نداشتم ...

خودشو به خیسی بین پام مالید و آروم مردونگیش رو فقط به بالای واژنم فشار میداد ...


خمار توی چشماش نگاه کردمو خواستم بگم زود باش لعنتی که لباشو روی لبام قفل کرد و با دستش شروع به مالش دادن واژنم کرد ...


از حرکت دستش خیسی بین پام بیشتر و بیشتر میشد دیگه نمی تونستم تحمل کنم لبمو از حصار لباش جدا کردمو گفتم :

+زود باش لوکاس دیگه طاقت ندارم ...


با شیطنت اروم خندید و گفت :

_مگه من قرار کاری کنم ؟

با چشمای ار حدقه بیرون زده نگاهش کردم که ادامه داد :

_ من کارم رو کردم مثل تو که هرکسی تا اوج منو میبردی و بعد میزاشتی میرفتی ...


از حرفش دهنم باز مونده بود میخواستم حرفی بزنم که از روم بلند شد ...


Report Page