15

15


15

خسته به عثمان نگاه کردم

نمیدونستم میشه بهش اعتماد کنم یا نه

اعتماد به حرفی که خودش هم نمیدونست موفق هست توش یا نه 

عثمان بلند شدو گفت 

- یکم زمان لازمه تا من پای عمو و عمه و خاله هامو از عمارت کوتاه کنم 

شروع به قدم زدن کردو گفت

- یک ماهی لازمه اینجا باشیم تا به پدرم نزدیک تر بشیم . اینجوری میتونیم اونارو دور کنیم 

- و بعد اون ؟

- بعد برای یه مسافرت کاری میریم ..

- عثمان پدرت تنهاست . مسلما عموت و بقیه برمیگردن 

- باید یه فکری کنیم برنگردن 

رو تخت دراز کشیدم

خیره به سقف گفتم 

- عثمان... بچه چی ؟

با دیدن صورت عثمان نزدید صورتم هین آرومی گفتم 

لبخندی زد 

لبمو بوسیدو گفت 

- اجازه بده ببینیم اونو سرنوشت کی مشخص میکنه 

مشکوک نگاهش کردم که چشمکی بهم زدو گفت 

- میشه حالا بری با پدرت صحبت کنی؟

روی لبمو بوسیدو عقب رفت

پوفی کردمو بلند شدم 

لباس هامو مرتب کردمو گفتم 

- کی میگه با یه شیخ ازدواج کن و بعدش هیچ مشکلی نیست که با پول حل نشه ؟

عثمان خندیدو گفت 

- این مثل های ما همیشه هم درست نیست 

کمرمو گرفتو منو از پشت بغل کرد 

بدن مردونه و استوارش پشت سرم حس خوبی بهم میداد

گردنمو بوسیدو گفت


خوشکلا این رمانم رایگانه و آخرشه . چند روز دیگه تمومه 👇👇👇

این ماجرا #واقعیه

من #آرش هستم. مردی که خیلی وقته دور احساسش #دیوار قطوری از جنس بی اعتمادی کشیده . مردی که انگار #میل #جنسیشو از دست داده اما ...

دختری وارد زندگیم میشه، #دختری که شاید #مناسب من نیست ...

ولی من #توان گذشتن ازش #ندارم...

برای مطالعه داستان من از اینجا شروع کنید و با هشتک #حس ، لینک همه پارت هارو پیدا کنید

👇🚫🙏

https://t.me/cafe_zendeh/12552

رمان #حس_گمشده بر اساس واقعیته.


Report Page