148

148


#کوازار 

#۱۴۸

کاش هیچوقت خون ساتی رو چک نمیکردم 

همیشه دیدن آینده خوب نیست.

چون هیچوقت آینده بدون رنج نیست...

نگاهم به ازراف چرخید 

کوچه های خلوت و شهری که تو سکوت بود

همه از ترس شیاطین به جایی پناه برده بودن و ...

خود شیاطین ...

در حال پرسه زدن بودن ...

زمان با ارزش امشبمون رو به اتمام بود!

واقعا نمیدونم برنامه اخوان و اهریمن چیه!

فقط میدونم وقتی برق شهر قطع شه دیگه هیچ تضمینی نیست که بتونیم کاری پیش ببریم!

باید تا فرصت داریم تمام برنامه هامون اجرا شه .

از دور عمارتو دیدم.

سارا و ساتی تو حیاط بودن.

دوتا خواهر از یک خون و خانواده اما انقدر متفاوت .

موهای بلند سارا در برابر موهای کوتاه ساتی ، بلند تر به نظر میرسید و بر عکس ساتی که مصمم در حال بالا و پائین پریدن حول اون وسیله وسط حیاط بود ، سارا با تردید هر از گاهی حرکتی میکرد !

نزدیک تر که شدم ساتی حسم کرد.

میدونستم دیگه میتونی منو از این فاصله حس کنه.

مثل من که با کنار اون بودن ، بخش انسانی وجودم بیدار شده بود ،

اونم با کنار من بودن ...

داشت تغییر میکرد...

ساتی برگشت سمتم

نگاهمون گره خورد و پائین پریدم

بال هامو محو کردمو چند قدمی ساتی رو زمین ایستادم

هنوز نگاهمون قفل بود که از صدای هین سارا هر دو برگشتیم سمتش

شوکه به من نگاه کرد و گفت

- چطوری اومدین ؟ 

ابروهام بالا پرید

واقعا منو ندید ؟ 

ساتی بدون توجه به سوال سارا ، گفت 

- عالیه ... سه تا پنل ... داشتم بهت زنگ میزدم بگم سه تا بیار 

نگاهش کردمو گفتم

- چرا؟ این چیه درست کردی؟ 

به سازه عجیب وسط حیاط اشاره کردم

یه نردبوم قدیمی با چندتا صندلی زهوار در رفته که همه با سیم به هم وصل شده بودن

فکر کردم ساتی اینو برای محافظت از خودش ساخته اما ساتی گفت 

- این یه هسته مغناطیسی سازه! برای نقشه جایگزین. شاید تو و اون قفس فلزی پسر ها به مشکل خوردید باید یه جایگزین داشته باشیم!

به صندلی ها و نردبوم نگاه کردم و گفتم 

- اونوقت اینا دقیقا قراره چکار کنن؟

ساتی لبخند مغرورانه ای زد و گفت 

- من پنل رو وصل میکنم این وسط 

به مرکز اتصال وسایل اشاره کرد و گفت

وقتی پنل روشن شه! اینجا یه حلقه جریان ایجاد میشه ! اونوقت یه میدان مغناطیسی درست میشه و تو شعاعی که من بگم هر موجود زنده ای باشه در معرض جریان برق قرار میگیره ! 

اختراع جالبی بود 

دستمو به سینه زدم و گفتم

- جالبه اما چطور قراره کمکمون کنه؟

سارا قبل ساتی گفت 

- تو اینو پرت میکنی سمت دریچه کوازار ! ساتی اونو نزدیک دریچه فعال میکنه ، شیاطینی که قراره بیان بیرون تحت جریان برق فلج میشن با هم برمیگردن داخل و بوم ! دوستتون میتونه بیاد بیرون ؟

با ابرو بالا پریده به سارا نگاه کردم که گفت

- ساتی ده بار این بخشو تکرار کرد 

ناخداگاه خندیدم که ساتی شاکی گفت

- بله همینه! مرسی که گل مطلبو گفتی

سارا آروم خندید و لب زد

- خیلی استرس داره!

بازم لبخند زدم

لب هام تحت کنترل من نبودن

وگرنه این حجم لبخند زدن از من بعید بود!

به ساتی نگاه کردم و گفتم

- چیز جالبی ساختی ! اما حالا خودت قراره چطور از خودت محافظت کنی! ؟

ساتی دوباره لبخند مغرورانه ای زد و گفت

- با اون !

با این حرف به پشت سرم اشاره کرد

Report Page