148

148


#بختک

#پارت_صد_چهل_هشت



_اره.

علی با عشق نگاهی بهم انداخت.

بیشتر از خجالت اب شدم.

گونه هام مطمئن بودم سرخ شده.


علی خودش رو کشید بالا و من رو کشید تو بغلش.


_بگیر بخواب وقت استراحته.

ول خوردم.اما نتونستم خودم رو از بغلش بکشم بیرون‌

_علی ولم کن له شدم.


علی موهامو بوسید و گفت :

_چه له شدنی عزیزم!!!؟

بده اقات بفکرته.

با عشق نگاهی بهش انداختم.اخ چقدر من عاشق این مرد بودم‌

کاش بابام زنده بود خیلی ارزو داشت که منو تو لباس عروس ببینه البته من و علی جشن نگرفته بودیم فقط یه عقد ساده اونم تو محضر...


لبخند تلخی زدم.

علی فهمید که دپرس شدم.حلقه ی دستش رو تنگ تر کرد و گفت :


_چت شد مرضیه چرا ناراحتی!!؟


با بغض گفتم :

_بابام..

کاش اینجا بود.

علی حلقه ی دستش رو تنگ تر کرد و‌گفت :


_نبینم ناراحتی اون همیشه هست همیشه.

تلخ خندیدم و گفتم :

_اره اما من خودش رو می خوام نه حضوری که درکی ازش ندارم.


****


بانو


با بغض سرم رو بلند کردم.

تموم شب پلک هام رو هم نیومده بود از فکر اینکه تموم دیشب علی بااون دختره...


لرزیدم حتی فکرش رو هم منو می لرزوند.

چه بدبخت شدم.

چه توسری خور شدم.جواب مامان و بابا رو چی میدادم.

اصلا روی این رو داشتن که تو چشم هام نگاه کنن.


دوسال از زندگیم نمی گذشت که اینطور بیچاره شده بودم.

دستی به شکمم زدم و‌گفتم :


_اخ عزیزم چه پاقدم بدی داشتی.

Report Page