147

147


#مرد_پشت_نقاب

#۱۴۷

نفس تو سینه ام حبس شد و اون دختر یه قدم اومد سمت ما…

هالی نفسش رو سنگین بیرون داد.

همین لحظه، میلتون صدایی شبیه به خرناس گراز از خودش ساخت و دختر اینبار سریع چرخید و دویید.

با دور شدنش هالی گفت

- فیلیا که نمیتونه از قبر بیاد بیرون! پس واقعا خواهر دو قلو اون باید باشه!

سر تکون دادم و گفتم

- امیدوارم هکتور رو ندیده باشه!

میلتون گفت

- بیاید قبل از اینکه برگرده رد شیم.

هر سه بدون اینکه بلند شیم، از بین بوته ها به سمت اسطبل رفتیم.

پشت اسطبل که رسیدیم، ‌میلتون شاکی گفت

- پس هکتور کجاست کلارا!

آروم بلند شدم.

اطراف رو چک کردم

اما خبری از هکتور نبود...

گفتم

- بزارید من برم داخل رو چک کنم!

خواستم برم، که هالی دستم رو گرفت و کشید.

با باسن نشستم رو زمین

اما هالی سریع، جلو دهنم رو گرفت که صدام در نیاد

اشاره کرد و پشت سرم…

نگاه کردم، خواهر فیلیا و یک مرد قد بلند، از دور پیدا شدن… هر دو به سمت عمارت در حرکت بودن.

میلتون آروم گفت

- خدای من... باید همین الان ترتیب هر دو بدیم!

خواست بلند شه

اما هالی بازوش رو گرفت و گفت

- تو هیچ اسلحه یا سلاحی نداری! چطور ترتیب اونارو بدی؟! اون مرد مسلما مسلحه!

حق با هالی بود…

هر دو به سمت باغ دور شدن.

نگران گفتم

- باید به هکتور خبر بدم!

شما بمونید من میرم.

بلند شدم و دوییدم سمت عمارت...

حتما هکتور نتونسته هایک رو بیاره بیرون

یا...

نکنه...

خدای من...

نکنه بلایی سر هکتور اومده باشه؟!

اصلا الان فیلیا و اون مرد کجا رفتن؟

از کنار دیوار اسطبل رد شدم و سرعتم رو خواستم بیشتر کنم

اما صدای کوبیده شدن در اسطبل رو شنیدم

برگشتم سمت در…

از پائین در، دو جفت کفش مشکی رو دیدم.

هکتور!

مکث کردم، که در اسطبل باز شد.

هکتور خواست اطراف چک کنه، که منو دید.

لب زد

- کلارا!

پا تند کردم پیشش

هایک رو داخل یه پتو پیچیده بود و رو زمین بود.

نگران گفتم

- بچه ها پشت دیوار اسطبل هستن.

- خوبه!

- نه... چون فیلیا و یه مرد، همین الان رفتن تو باغ!

چشم های هکتور پشت نقاب گرد شد و گفت

- یه مرد؟

قبل از اینکه من جوابی بدم، صدای حرف زدن خدمه اسطبل که به سمت ما می اومدن به گوش رسید.

هکتور خم شد.

دو طرف پتو گرفت و گفت

- در پشتی رو برام باز کن کلارا! عجله کن!

رمان فول هات واقعی😍👇

سرم رو پایین انداختم و به بدن لخت خودم خیره شدم

روم نمیشد به بدن لخت بقیه دختر ها نگاه کنم

مادام شروع کرد به قدم زدن جلو ما.

اما جلو من ایستاد

سرم رو بلند کرد و گفت

- شقایق! من واضح گفتم سر صاف و به آینه نگاه کنید!

همچنان به پایین نگاه میکردم که دوباره عصبانی شد . داد زد

-شما دختر های ایرانی چرا انقدر احمقید!

با این حرف چونه ام رو گرفت تو دستش. صورتمو رو به آینه گرفت و گفت

- به بدن خودت و دختر ها نگاه کن وگرنه قسم میخورم امشب...

داستان #عطر_شقایق، دختری که توسط دوست پسرش دزدیده میشه و...

به قلم آرام و نگار بصورت رایگان با هشتک #شقایق در کانال زیر مطالعه کنید👇

https://t.me/chatr_tel/29971

#bdsm #پایان_خوش


Report Page