144

144


با اینکه حرفی نمیزدیم اما همین کنار هم بودن برام آرامش بخش بود. خشم و نا آرومی درونم کمتر شده بود. حالا مسئولیتم بیشتر بود. نباید میذاشتم ترنم ذره ای اذیت شه . نمیخواستم حتی یکدرصد از حرف پدرش درست باشه. درست گفت ... من مغرورم ... اما بیشعور نیستم... چیزی که پدر ترنم هست ... حق نداشت منو قضاوت کنه ! منی که نمیشناخت ... برخوردی که باهاش داشتم انقدر کوتاه بود که در حد قضاوت نبود.اما میدونم چرا ازم حرص داشت. چون مستقیم از ترنم پرسیدم برای برنامه اون شب... چون به پدرش یادآوری کردم کسی که باید تصمیم اصلی رو بگیره کسی جز ترنم نیست دیگه مهم نبود اگه پدرش علیه من جبهه گرفته بود. برتی من جنگ شروع شده بود. یه جنگ که توش برنده من باید باشم و ترنم سهم من بشه . پیشونی ترنمو بوسیدم که باعث شد سرشو بلند کنه و نگاهم کنه رو بهش گفتم - فردا شب شاید مادرم نتونه بیاد. اما در هر صورت ما میریم شام بیرون . باشه ؟ سر تکون داد و مخالفتی نکرد که گفتم - پس فردا شب هم میریم مهمونی مسعود ... تو سکوت نگاهم کرد. میدونستم مخالفه اما واقعا میخواستم با هم بریم و اونجا معرفیش کنم به عنوان نامزد خودم . نمیدونم چرا انقدر این حس نیاز رو داشتم تا ترنمو رسمی و غیر رسمی مال خودم کنم . یکم عقب رفتو تکیا داد به دسته کاناپه و گفت - فکر نکنم خوب باشه بیام ... بذار برای بعد عقد امیر... - باشه اگه انقدر دوست نداری نمیریم. - تو برو ... اخم کمی کردمو گفتم. - بازم همون بحث؟ ترنم خواست چیزی بگه که گوشیم صداش بلند شد. نمیخواستم جواب بدم اما با دیدن شماره بابای ترنم رو گوشیم مکث کردم ... ۱۴۴

Report Page