144

144


شوکه برگشتم سمتش اما نگاهم رو انعکاس آب روی شیشه ماشین خشک شد ...

- مامان ؟

- چی ؟

به ویهان نگاه نکردم 

نمیخواستم نگاهمو از مامان بردارم و محو شه ویهان دوباره پرسید 

- ال آی ... خوبی ؟ چی میبینی ؟

مامان بهم لبخند زد و چیزی لب زد

اما قبل اینکه بفهمم چیه ویهان شیشه رو پائین دادو رد آب محو شد 

با شوک بهش نگاه کردم و تقریبا داد زدم

- چرا این کارو کردی؟

برگشتم سمت شیشه سمت خودم 

اما دیگه چیزی نبود 

شیشه جلو ... شیشه پشت ... تو انعکاس آب هیچکدوم دیگه چیزی نبود 

ویهان نگران گفت 

- ال آی آروم باش ... یادت رفته مگه آذرخش چی گفت 

کلافه دنبال مامان گشتمو گفتم 

- مامانم بود ویهان... مامانم... 

عصبی گفت 

- ال آی ... آروم باش ...

تقریبا داد زدم 

- نمیتونم... چرا این کارو کردی ؟ مامانم بود میفهمی ؟

یهو سرم داد زد 

- میفهمم ... بهتر از تو هم میفهمم ... حالا بس کن ...

دادش فقط یه داد معمولی نبود 

دستور گرگش هم همراهش بود 

ساکت شدکو خیره به رو به رو نشستم 

ویهان پنجره رو بالا داد و هیچی نگفت 

تصویر مامان تو ذهنم مرور میشد ...

مادرم... 

دل تنگی تو قلبم ریشه زد 

یه ریشه عمیق و بزرگ که انگار کل وجودمو گرفت 

بغض راه گلومو بست 

چشم هام داغ شد 

کاش میشد از تو اون قطره آب مامانو بیرون میکشیدمو بغلش میکردم ..

کاش میشد یکبار دیکه بغلش میکردم

ناخداگاه اشکم راه افتاد

نگاه ویهانو رو خودم حس کردم 

کنار جاده ایستادو برگشت سمتم 

سرم پائین بودو اشکام دونه دونه روی صفحه باز کتاب سقوط میکرد 

ویهان آروم موهامو از رو صورتم پشت گوشم فرستادو گفت 

- ال آی ... میدونم... اما ...

- مرسی ویهان... تو کار درستی کردی... من ... فقط... نمیتونم ...

اشکام بند نمی اومد و بغضم داشت خفه ام میکرد 

انگار تموم این سالها روی هم جمع شده بودو الان داشت تخلیه میشد 

ویهان منو کشید تو بغلشو گفت 

- راحت باش... سخته... میدونم ...

نوازشش... آغوشش... عطر تنش و این حرفش انقدر آرامش بخش بود که تو آغوشش موندمو آروم اشک ریختم 

بلخره انگار اون بغض بزرگ حل شدو تونستم نفس بگیرم

از ویهان جدا شدمو گفتم 

- مرسی 

گونه ام رو بوسیدو گفت 

- بریم ؟

سری تکون دادم که خواست راه بیفته اما موبایلش زنگ خورد 

گوشیو نگاه کردو گفت 

- خاتونه ... 

اشک هامو پاک کردمو به ویهان نگاه کردم که جواب داد

صدای خاتون شنیده میشد 

ویهان فقط الو گفته بود که خاتون گفت 

- ویهان... از صبح پسرا نیستن... همه جارو گشتیم... اما نبودن... مجبور شدم بهت زنگ بزنم

Report Page