143
انتخــــابی اشتبــــاه
🔥🍂💥🍂🔥🍂💥 🍂
🔥🍂💥🍂🔥🍂☠
🔥🍂💥🍂☠
🔥🍂☠
☠
#پارت_143
ناخواسته خم شدم روی صورتش و لبام رو با مکث روی چشمای نیمه بازش نگه داشتم..
نفس عمیقی کشیدم و عطر موهاشو به ریه هام فرستادم..
عجیب بود که این بو برام تازگی نداشت و انگاری از قبل با خونم عجین شده بود و با استشمامش به اون آرامشی که میخواستم، رسیدم..
با نشستن دستی روی شونم سرمو بلند کردم و با غم به چهره گرفته سپهر نگاه کردم..
از روی آرشام بلند شدم نیم نگاهی به صورت غرق خوابش انداختم..
درو بستم و برگشتم رو به سپهر، سعی کردم با سرد ترین حالت بگم :
+ تا دو هفته هوای شرکت و داشته باش تا بهت خبر بدم..
چیزی نگفت و فقط سکوت کرد..
میدونست از پس تصمیمات من بر نمیاد و من کار خودمو میکنم..
درواقع سپهر تنها رفیقی بود که مثل برادر...
آره مثل یه برادر واقعی همه جانبه کنارم بود و پشتمو خالی نکرد.. دستشو که رو شونم گذاشت نگاش کردم..
با همون لحن نارحت و گرفته لب زد :
ـ مواظب خودت باش پسر...کار دستمون ندی...
دستشو پس زدمو اخمی مصنوعی کردم و با لحن شوخی گفتم......