143

143


حرف آذرخش تو ذهنم مرور شد ... محدودش نکن ...

ال آی آروم گفت 

- چیزی شده ویهان ؟

نفسمو پر حرص بیرون دادمو گفتم نه

در ماشینو تقریبا کوبیدمو به سمت دیگه رفتم 

سوار شدمو دوباره نفسمو سنگین خالی کردم که ال آی گفت 

- ویهان ...

برگشتم سمتش 

اما قبل اینکه بتونم ببینمش لب هاش رو لب هام قرار گرفت 

دیگه کنترل معنی نداشت

اونم وقتی ال آی شروع کرده بود 

یه دستم تو موهاش فرو رفتو دست دیگه ام رو کمرش نشست 

نه زمان معنی داشت نه مکان

فقط منو ال آی بودیمو عطر ناب نفس هاشو نرمی دلنشین و خوش طعم لب هاش 

گرگم که به خواسته اش رسیده بود آروم آروم از اون آشوب دور شدو به آرامش رسید 

هرچند بیشتر میخواست 

اما وقتی ال آی خودشو عقب کشید با مقاومت کمی رهاش کردم

برای الان ... همین ... باید کافی باشه ...

ال آی بدون نگاه کردن به من خیره شد به رو به رو و رد سرخ رو لبش نشست ناخداگاه لبخند روی لبم نقش بسته بود 

آروم گفتم 

- مرسی 

اونم بدون نگاه کردن به من لبخند شیطونی زدو گفت 

 - برای گرگت بود... به خودت نگیر 

خندیدمو گفتم

- منم از طرف اون تشکر کردم 

ال آی لبخندشو خورد که خم شدم روی گونه نزدیک گوشش رو بوسیدمو گفتم 

- اما این از طرف خودم بود ... 

بشو گزیدو با لبخند نگاهشو به سمت پنجره برد 

ماشینو روشن کردمو راه افتادم

همین بوسه ... 

به همین کوتاهی و دلچسبی 

اما حالمو زیر و رو کرده بود ...

جی پی اس ماشینو روشن کردمو کوتاه ترین مسیر برای رسیدن به چشمه مقدس انتخاب کردم 

ال آی ::::::::::::

خیره به جنگل و درخت ها بودم 

تو این مدت به اندازه تمام عمرم جنگل سبز دیدم 

خیلی لذت بخش بود برام هرچند زندگیم حالا زیر و رو شده بود 

لب هام انگار هنوز طعم لب های ویهانو داشت و گونه ام گرم بود بوسه اش بود 

سرمو به صندلی ماشین تکیه دادم 

حرف های آذرخش تو ذهنم مرور شد 

همه حرف هاش به کنار ... وقتی گفت شاید گرگم درونم نیست یه طرف

برگشتم سمت ویهانو به نیمرخش نگاه کردم

شاید توهم باشه

اما من حس میکنم گرگ ویهان گرگ منم هست ...

این اولین بار بود بدون ترس این فکرو تو ذهنم مرور کردم 

با این فکر یهو ویهان برگشت سمتمو نیم نگاهی به من انداخت 

محو رد لبخندی رو لبش نشستو برگشت سمت آینه 

خدایا ...

واقعا ممکنه ؟

ترکیب ترس و هیجان بودم

ترس از ناشناخته هائی که هیچی راجبشون بمیدونستم

هیجان از این قدرت و توانائی جدید 

با وجود حرف آذرخش هنوز هم نمیتونستم روح رو راحت تصور کنم .

راحت و بدون ترس!

چیزی که هست اما دیده نمیشه ترسناکه...

حالا هرچقدر هم بی آزار

اما برای من ترسناکه

شاید یه روزی نباشه

اما الان هست ...

نفس عمیقی کشیدمو به بیرون خیره شدم که صدای رعد و برق بلند شد 

ویهان زیر لب گفت

- لعنتی... بازم بارون ...

به شیشه های ماشین نگاه کردم

وقتی از خونه آذرخش اومدیم بیرون شیشه ها کامل خشک شده بودن

اوه... چطور تو ذهنم نبود

مهرو... 

روح مهرو اینجا بود ...

وقتی ویهانو بوسیدم

وقتی ویهان منو بوسید ...

حس بدی داشتم 

دلم از اضطراب یهو متلاطم شد 

ویهان نگران نگاهم کردو گفت

- چیزی شده ال آی 

با تکون سر گفتم نه که اولین قطره بارون بارید و تو انعکاس آب دوباره چهره مهرو دیدم 

ناخداگاه هینی گفتم که ویهان دوباره به من نگاه کرد

نگاهمو از شیشه گرفتمو به کتاب تو دستم خیره شدم

آروم گفتم 

- من بهتره خوندن اینو شروع کنم 

بارون دیگه شدت گرفته بودو کل شیشه غرق آب بود

ویهان یواش گفت

- آره... به نظرم بهتره فعلا به آب نگاه نکنی 

سری تکون دادمو کتابو باز کردم 

برگ های کتاب ضخیم و رنگارنگ بود 

مثل یه کتاب مصور قدیمی

روی صفحه اول نوشته بود 


" اسرار درون تو واقعیت وجود توست،

هرگز بی نگهبان رهایش نکن ! "


ویهان نیم نگاهی بهم انداختو گفت 

- خالیه ؟

برگشتم سمتشو گفتم

- چی؟

با نگاهش به کتاب اشاره کردو گفت 

- کتابی که آذرخش داد

- نه ... منظورت چیه ؟

- صفحه هاش... همش سفیده یا فقط این صفحه اولش خالیه ؟

به کتاب نگاه کردم

صفحه اولش هم حتی سفید نبود برگه ها رو ورق زدمو گفتم 

- نه ... مثل یه کتاب مصور قدیمیه ... پر از شکل و متن... البته متن هاش خیلی ریزه ...

با این حرف یه صفحه رو نگاه کردمو طرحش جذبم کرد 

یه دختر وسط یه نور شدید بود 

مثل چیزی که ویهان گفت انگار اون نور شعله آتیش بود اما در واقع به جای شعله ها چیز های محوی بود شبیه روح 

متن کنارشو خواستم بخونم که ویهان گفت 

- برای من همه صفحات سفیده 

شوکه برگشتم سمتش اما نگاهم رو انعکاس آب روی شیشه ماشین خشک شد ...

Report Page