143

143


#بختک

#پارت_صد_چهل_سه



_چرا تو چکاره ی منی که نذاری برم!!؟

علی مات شده بهم خیره شد.

انتظار این حرف رو ازم نداشت.


لبخند تلخی زدم و از جام به زور بلند شدم.

اما همین که‌برگشتم سرم گیج رفت.

دستی به دیوار زدم تا نیوفتم.

علی از جاش بلند شد.


با لحن جدی گفت :

_بیا بااین حالت کجا می خوای بری!!؟

ببین حتی نمی تونی خودت رو نگه داری.

نگاهم سمتش کشیده شد‌

راست می گفت حتی نمی تونستم قدم از قدم بردارم اما خوب باید می رفتم نمی تونستم اینجا باشم.

حضور من اینجا اشتباه بود.


قدم بعدی رو برداشتم که بازوم کشیده شد.

علی عصبی غرید :

_لج نکن مرضیه میگم حالت خوب نیست نمی تونی بری.

همینجا باش.

جایی نباید بری فردا عاقد رو میارم عقدتت می کنم.

من ترسی از کسی ندارم.

میخوامت عقدتت می کنم.خوش ندارم ناموسم تنها توی اون‌ خونه باشه.


ناباور به حرفاهایی که می زد گوش میدادم.

داشت چی میگفت ‌

می خواست زنش بشم!!؟

چند روز از مرگ پدرم نگذشته بود.

بعدم چرا جلوی زن حامله اش این حرف ها رو می زد.

خواستم حرفی بزنم که صدای بغض داری باعث شد نگاه هردمون سمت صدا کشیده بشه.


_چی ؟؟؟

چشم هام اومد روی هم.

زن علی با چشم های اشکی به ما زل زده بود.

دلم ریش شد.

بازومو از دست علی کشیدم بیرون.

علی دستی تو موهاش کشید.


رفت سمت بانو و گفت :


_اروم باش بانو بذار همه چیز رو برات توضیح بدم.

بانو دستش بالا اومد.

با مشت کوبید به قفسه سینه ی علی و داد زد :


_چی چیو توضیح بدی!!؟

Report Page