143

143

hdyh

خواستم شروع کنم بخوندن که چیزی محکم خورد توی سرم 

به نیک که بالا ی سرم ایستاده بود نگاه کردم 

-چرا زدی الان؟

_تو بگو چرا اول جادوی مرگ؟

شونه ای بالا انداختم 

-نمیدونم برام جذاب بود 

خواست یکی دیگه بزنه 

اما جاخالی دادم 

-چته وحشی خب از یه چی دیگه شروع میکنم 

دستی به چشماش کشید 

_از یه چی دیگه نه از اول باید بخونی ایان 

نیک جدی شده بود 

انگار چیزی میدونست و نمیخواست بهم بگه 

اگه ازش چیزی بپرسم بدتر نمیگه 

باید صبر کنم تا خودش حرف بزنه 

نیک از اتاق رفت بیرون 

شروع به خوندن کردم 

ورد هایی که میشد رو انجام دادم 

مثل شناور کردن اجسام

روشن کردن شمع یا تکون دادن اجسام

چند بار اول نتونستم ورد هارو درست تلفظ کنم 

اما بعد دو سه بار راه کارش دستم اومد 

دوست داشتم برم جادو های سخت تری رو تمرین کنم 

ولی جلوی خودمو گرفتم 

دلم نمیخواد یه مشکل جدید به مشکلاتمون اضافه شه 

انقدر درگیر کتاب و ورد ها بودم که متوجه گذر زمان نشدم 

صدای در بلند شد و در باز شد 

چهره ی خندون مالیا جلوی چشمام نقش بست

ناخداگاه کتابو بستمو به سمتش پرواز کردم 

نمیدونم این دلتنگی یهو از کجا پیداش شد 

ولی خیلی زیاد و عمیقه 

دستمو گذاشتم کنار صورتش 

خواستم لب هاشو ببوسم که خودشو عقب کشید 

+اول باید بیای شام بخوری 

لپمو بوسیدو رفت 

دنبالش رفتم 

همه دور میز نشسته بودن 

خیلی وقت بود کسی اینجا چیزی نخورده بود 

حس میکنم زندگی به این خونه برمیگرده 

میلا برگشته بود

باربارا نمیتونه بیاد اینجا

واقعا جاش خالیه

همه مشغول بودن 

اما من مشغول نگاه کردن بهشون 

حسی بهم میگفت همه رو از دست میدی 

باز تنها میشی 

از این لحظه هات لذت ببر 

اما چرا همچین حسی دارم؟

من قدرتمند ترین هارو دارم 

همه تو سرزمین خودشون سمت بالایی دارن 

هیچکس نمیتونه اونارو بکشه 

این حس چیه؟

با قرار گرفتم دست مالیا رو رونم از افکارم اومدم بیرون 

برگشتم سمتش 

با چشم به بشقابم اشاره کرد 

دست نخورده بود 

شروع کردم نباید ضعیف شم 

*مالیا* 

ایان ذهنش بیش از حد باز بود 

کامل میتونستم‌ افکارشو بشنوم 

فکرهایی که میکرد درد داشت 

ایا به مرگ عزیزانمون فکر میکرد 

درسته با خیلیاشون کمتر از پنج ماهه که آشنا شدم 

اما باز جزو عزیزامن

حتی خود ایان منو ایان تقریبا پنج ماهه که همو دیدیم 

ولی انگار یه عمره که باهم زندگی کردیم 

ایان شده زندگیم

ناهارم که تموم شد 

رفتم توی حال نشستم 

کم کم همه اومدن 

/بیا پیشم 

برگشتم سمت بچه ها انگار کسی چیزی نشنیده بود 

این صدای کی بود 

/بیا لطفا کمکم کن 

اطرافمو نگاه کردم 

این صدای کیه 

نگاهی گذرا به همه کردم 

سراسیمه برگشتم سمت ایان 

دختری کنار ایان نشسته بود 

اما مثل ما نبود 

/بهش بگو پیششم 

ناخداگاه لبام از هم فاصله گرفت 

+ای...ای..ایان یکی کنارته 

*ایان* 

کتابی که نصفه موندوآوردم

داشتم میخوندم که یهو مالیا بریده بریده اسممو صدا زد

گفت کسی کنارمه و بهم اشاره کرد

همه برگشتن سمتم

کسی پیش من نَشِسته بود

_تو کی هستی؟ 

برگشتم سمت نیک کسی که کنار من نیست 

چرا پس به من نگاه میکنه؟ 

-چی میگین راجب چی حرف میزنین؟ 

هیشکی حرفی نزد سیندی بی مقدمه شروع کرد

×میگه روح خواهرته

سوالی بهش نگاه کردم

روح؟

+میخواد بکشیمش 

برگشتم سمت مالیا 

خواهرم؟

Report Page