143

143


143 

یه پنجره برفی بود 

یکی آفتابی . 

یکی سر سبز و منظره بعدی پائیزی 

به سمت پنجره ها رفتم 

با شوک پنجره سبزو باز کردم 

دور تا دورم سبز بودو بهاری 

دوباره پنجره رو بستم . و بعدی رو چک کردم 

تابستون ... دقیقا همون منظره ....

پائیز و زمستون ....

اینجا یه خونه جادوئی بود 

پله های مارپیچ کنج سالن رو بالا رفتم یه آشپزخونه بود با کلی وسایل پخت و پز و یه عالمه مواد غذایی تازه 

پله ها به طبقه بالا ادامه داشت

بازم بالا رفتم 

اونجا هم اتاق خواب و حمام بود با وان آب داغ 

یعنی اینجا همیشه اینجوری بود

آبی که همیشه داغ و تمیز بود

آشپزخونه ای که همیشه پر بود و تازه ؟!

من اینجا تا کی میشد بمونم 

اصلا اینجا بمونممو چکار کنم ؟

پدر مادرم ... خدایا پدر و مادرم 

رو تخت نشستمو اشکم راه افتاد

یعنی اونا واقعا مردن ؟

داستان از زبان رین :

آنی انقدر سریع دور شده بود که به سختی ردشو گرفتم 

اینهمه سال آنی همراهم بود

اینهمه سال کنارم زجر کشید 

نمیخواستم حالا اینجوری برنجونمش

من همیشه و هر روز بهش میگفتم به خاطر خودشو عذاب نده

بره دنبال زندگیش

اما اون نمیرفت

نیمشه هزاران سال تنهاباشی 

 سخت میشه یه دمی گاد دیگه پیدا کنی که باهاش کنار بیای 

از بین درخت ها آنی رو دیدم 

داد زدم آنی و سرعتمو بیشتر کردم

اما اونم سریع تر رفت

با تمام سرعت پشت سرش دوئیدمو گفتم 

- آنی ... خواش میکنم وایسا .

بازم صبر نکرد که گفتم 

- بخاطر من ...

یهو ایستاد

رو شاخه کنارش پریدم که برگشت سمتمو گفت 

- بخاطر تو اینهمه سال موندم... حالا نوبت توئه بخاطر من از اون دختر دست بکشی


Report Page