142

142

رمان ال آی به قلم پرستو.س

کلافه لب هامو به هم فشردم که آذرخش گفت 

- راستی ... راجع به گرگت ویهان... 

منتظر نگاهش کردم که به ال آی نگاه کردو گفت 

- البته باید به تو بگم ال آی ...

- به من ؟

آذرخش سری تکون دادو گفت 

- آره ... چون الان این گرگ وحشی بیشتر از ویهان از تو آرامش میگیره 

این حرف آذرخش کاملا درست بود 

اونم نه فقط تو آرامش گرفتن...

نصف بیشتر آشوب های گرگم هم از ال آی بود 

گرگم از این توجه به خودش خوشحال بود 

ال آی متعجب به منو آذرخش نگاه کرد و گفت 

- از من ؟

لبخندی به چشم های متعجبش زدم که آذرخش گفت 

- اوهوم... قدرت خودتو دست کم نگیر ال آی

با این حرف چشمکی به ال آی زدو گفت 

- هر وقت احساس کردی به محیطی برای فکر کردن و تمرکز بدون دخالت هیچ انرژی نیاز داری ... در خونه من به روی تو بازه. اما تا اون موقع امیدوارم بتونی بخش زیادی از قدرتتو استفاده کنی 

ال آی لبخندی به آذرخش زدو گفت 

- مرسی ... امیدوارم ...

آذرخش به من نگاه کردو گفت 

- تو هم انقدر محدودش نکن ... بذار اونطور که میخواد تصمیم بگیره .

سریع گفتم 

- من هیچوقت ال آی رو محدود نکردم...

با این حرفم خندید. آروم به شونه ام زدو گفت 

- گرگتو گفتم ویهان... گرگت...

چند لحظه نگاهش کردم

گرگمو...

محدود نکنم ؟

یه لحظه تو ذهنم تمام چیز هائی که گرگم میخواستو من محدودش کرده بودم مرور شد ...

مگه میشد محدودش نکرد

اونم تو این موقعیت 

آذرخش که گویا باز ذهنمو خونده بود گفت 

- دقیقا برای همین میگم محدودش نکنی... چون واقعا الان به قدرتش نیاز داری

با این حرف برگشت سمت ال آی و گفت

- تو هم همینطور ...

چشم های ال آی گرد شد 

رد سرخ کمرنگی رو گونه هاش نشست و چیزی نگفت

یعنی آذرخش فکر اونم خونده بود؟

چی خونده بود که گونه هاش سرخ شد ؟

از آذرخش تشکر کردمو به سمت رد رفتیم که ال آی گفت 

- این آبشار نامرئی سرد که ازش رد میشم روحه ؟

- اوهوم ...

- فقط من وقتی از یه روح رد شم این حسو دارم ؟

- اوهوم ...

این انعکاسی که تو شیشه از صورت اونا میبینم چی ؟

- تو آب ال آی ... انعکاس آب راه ارتباطی تو با اوناست ... میتونی اینجوری باهاشون صحبت کنی 

ال آی با چشم های گرد به آذرخش نگاه کردو گفت

- جدا ؟ 

- اوهوم... اما بهت توصیه میکنم تا اون کتابو نخوندی ... این کارو نکنی .

در خونه آذرخشو باز کردم که ال آی پرسید

- چرا ؟

- چون وقتی شنا بلد نیستی نباید شیرجه بزنی 

ال آی ساکت شدو نگاهش کرد که آذرخش گفت 

- از دیدارتون مسرور شدم ... تا بعد 

قبل اینکه ما چیزی بگیم دیگه نه از آذرخش خبری بود و نه از کلبه اش ...

ال آی که اولین بارش بود چنین صحتنه ای رو میدید به اطراف نگاه کردو گفت

- چی شد ؟

دستشو گرفتمو در حالی که به سمت ماشین میرفتیم گفتم 

- وقتمون تموم شد

- اوه... مگه وقت داشتیم؟

- آره ... بیا 

با این حرف سریع تر به سمت ماشین رفتیم. درو باز کردمو منتظر موندم تا آل آی سوار شه 

نشستو در حالی که کمربندشو میبست گفت 

- من هنوز کلی سوال داشتم 

- میدونم

اینو گفتمو خواستم درو ببندم که لبشو تر کرد 

نگاهم رو لب هاش خشک شد

گرگم خوشحال آماده حمله شد 

حرف آذرخش تو ذهنم مرور شد ... محدودش نکن ...

Report Page