142

142


#بختک

#پارت_صد_چهل_دو



بعد پسش زدم و‌از کنارش رد شدم.

حال حوصله ی بحث باهاش رو نداشتم.

نمی دونم چرا این دختره رو اورده بود اینجا و عین پروانه دورش می چرخید.


اما من حالم بد باشه!!!

دیگه اجازه ی پیش روی ندادم.

صدای غرغر کردن علی می اومد بهش توجه ای نکردم و کنار یغما خوابیدم و‌کشیدمش تو بغلم.

اروم شروع کردم به اشک ریختن.


****


مرضیه 


صدای زن علی رو شنیدم.

حدس زدم باید بحثشون شده باشه.

سرم رو برگردوندم راضی نبودم که علی با زنش بحث بگیره.


از جام بلند شدم که برم همون موقع علی اومد ‌

با نگرانی گفت :


_چرا از جات بلند شدی مرضیه!!؟

سرفه ی خشکی کردمو گفتم :

_باید برم مرسی که کمک کردی.

شونه ام رو‌محکم نگه داشت و گفت :


_کجا!!؟

حالت خوب نیست.

_من خوبم باید برم نمی خوام بین تو و زنت شکراب شه. 


علی اخمی کرد.

_مگه تو زنم نیستی!!؟

نیشخندی زدم.

توهم زده بود.


_نه من زنت نیستم زنت اتاق بغلیه منو اشتباه گرفتی حالا ول کن می خوام برم

_نمی ذارم جایی بری.

نگاه خیره ای بهش کردمو گفتم :


 _چرا تو چکاره ی کنی که نداری برم!!؟

Report Page