142

142


گمراهی:

سکوت کردم 

نمیدونستم چی بگم!

بگم ماالان باهمیم چطور تو میخوای بری بایکی دیگع!

یابی تفاوت باشم!

یادعوا کنم!

یابگم دقیقا حس توبه من چیه!

بجای تمام این حرفای توسرم یه لبخند نصفه و نیمه زدم و فقط گفتم اوهوم 

دیلا هم دیگه چیزی نگفت 

شب پیش هم خابیدیم و صبح زود دیلا رفت 

من دوباره خوابیدم 

همش حس میکودم الان دیلا رفته پیش یکی دیگه 

الان جز من یکی دیگه داره لمسش میکنه 

انقد فکر کردم که خسته شدم 

بالشتو روی سرم فشار دادم 

اگه دیلا منو دوست داشت اصلا همچین چیزیو بهم نمیگفت 

اصلا قبول نمیکرد 

از فکرای جور واجور سر درد گرفته بودم 

اصلا نمیدونستم بایدچیکار کنم 

یعنی تااخرعمر من جذب هر دختری شدم باید اونو با بقیع قسمت کنم؟

یعنی نمیتونم یه پارتنری که فقط مال خودم باشه داشته باشم؟


سردرگم بودم 

نمیفهمیدم دقیقا باید چیکار کنم!

زنگ زدم به منشی سودع و نوبتمو انداختم جلوتر 

یه دوش گرفتم که تازه شم 

وقتی اومدم بیرون یه تماس بی پاسخ از یزدان روی گوشیم داشتم 

تواینه برای خودم چشم چرخوندم 

همه چی حل شدع بود فقط مونده بود یزدانو بیارم وسط این زندگی 

بیخیال شونه بالاانداختم و مشغول خشک کردن خودم شدم 

اگه کاری داشتع باشه دوباره زنگ میزنه 

لباس پوشیدم و همین لحظه یزدان دوباره زنگ زد

Report Page