141

141


#عشق_سخت 

#۱۴۱

ابروهاش بالا پرید 

ترسیدم الان از حرفم عصبانی شه

اما خندید و گفت

- چرا انقدر صفر و صدی دیبا 

سوالی سر تکون دادم

با تاسف و لبخند سر تکون داد و گفت

- نه فکر نمیکنم شکاک باشم فقط دیر اعتماد میکنم

- اما تو همین الان به من کلی اعتماد کردی!

یه تای ابروهاشو بالا داد و گفت

- چه اعتمادی؟

شونا تکون دادم و گفتم

- از حست بهم بگفتی ! از تفکراتت و خب ... منو بوسیدی 

بهرام بازم بی صدا و مردونه خندید 

به رو به رو نگاه کردو گفت 

- دیبا ... باور کن اینا هیچ ربطی به اعتماد نداره ...

نگاهم کردو گفت 

- اعتماد کردن یعنی من بذارم حرف ، رفتار و طرز فکرت تو زندگی من اثر بزاره! نه اینکه چیزیو بگم یا نگم !

بلزومو نوازش کردو گفت

- هرچند منم تا این لحظه چیزیو نگفتم بهت که تو بتونی ازش بر علیه من سو استفاده کنی 

چشمکی زد

دوباره به رو به رو نگاه کردو گفت

- من حس میکنم تو خیلی بچه و کم سنی

ابروهام بالا پرید

اما بهرام نگاهم نکردو گفت 

- متاسفانه تو ایران به بچه ها زندگی کردن یاد نمیدن. برای همین یه دختر تو سن بیست سالگی مثل تو نه از زندگی چیزی میدونه نه از خواسته هاش

نگاهم کرد و ادامه داد

- از حرفم ناراحت نشو. اما شما تو ایران ذهنتون خیلی بسته است.

من از حرفش واقعا ناراحت شدم

هرچند فکر میکردم حرفش درسته

ناراحت نگاهمو ازش گرفتم و گفتم

- اگه انقدر بدم چرا پسخواستی آشنا شیم

از حرفم بازم خندید

اینبار بلند خندید

حرصم در اومد

با اخم نگاهش کردم که بهرام گفت

- آروم دیبا آروم ... شاید من یادم رفته چطور حرف بزنم منظورمو بد رسوندم

بلند شدم و گفتم

- بیخیال من خسته ام 

اومدم برم

اما با صدای قاطع ، جدی و محکم بهرام یهو خشک شدم که گفت

- بشین ... دیبا ...

Report Page