141

141


#مرد_پشت_نقاب 

#۱۴۱

غم تو چشم های هایک، یه لحظه وجودم رو یخ کرد.

یعنی واقعا هایک عاشق فیلیا بود؟ 

لب زدم

- پس لیلیام چی؟

هایک آهی کشید و گفت 

- هیچوقت حسم بهش مثل فیلیا نیست و نمیشه… اما اون برادر زاده پادشاهه! نمیشه وقتی بهت ابراز علاقه میکنه ردش کنی!

سر تکون دادم.

میفهمیدم چی میگه… 

هکتور که در حال بررسی ورودی مخفی بود گفت 

- متاسفم هایک… اما باید باور کنی که فیلیا زنده است و اومده اینجا! هیچ روحی برای وارد شدن به خونه، از راه مخفی استفاده نمیکنه! 

با این حرف، به سنگریزه هایی که انگار از کف کفش جلو در کمد ریخته بود اشاره کرد. 

هایک عصبی گفت

- من حاضرم برم قبر فیلیا رو باز کنم... من خودم دفنش کردم و روش خاک ریختم!

هر دو عصبانی به هم نگاه کردن. 

به نظر هر دو درست میگفتن…

اما از دیدگاه خودشون! 

نگاهم بین صورت هر دو چرخید.

هایک با نقاب 

هکتور بی نقاب! 

خدای من…

همینه! 

سریع گفتم 

- فیلیا مرده!

هر دو برگشتن سمتم و گفتم

- اما اون یه خواهر شبیه به خودش داره که شما ازش خبر نداشتید! 

ابرو هکتور بالا پرید و گفتم

- مثل تو که با نقاب خودتو جای هایک زدی! اونم یه خواهر داره که الان هایک دیده! 

هکتور آروم آروم سر تکون داد.

هایک گفت 

- خانواده فیلیا فقط یه دختر داشتن! 

هکتور سریع گفت

- آره یه دختر، که سالها پیش فوت شده بود... یکی از خواهر ها خودش رو جای اون دختر جا زد و یکی دیگه پشت این بازی بود! 

سکوت شد بینمون و هایک گفت

- یعنی مرگ فیلیا هم کار خواهرش بود؟

Report Page