141
#پارت141
#قلبیبرایعاشقی
نگران نگاه کردم لبخند زدی چیزی نگفتم رفتم لباس عوض کردم و گفتم :بیا بریم یع چیزی بخوریم
پرسید: یعنی خودت نمیخوای صبحونه بدی؟؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم : بیا بریم کله پاچه بخوریم برات خوبه قوت میگیرهی بعدشم میریم دکتر معاینه میکنه !
چشم غره ای بهم رفت :فکرشم نکن اسکی دکتر بیا نیستم
چشم غره ایی بهش رفتم : عجبا شاید دندت شکسته برو دکتر
نوچی نکرد: عمرا حالا که اینجوریه اصلا نمیام کله پاچه بخورم
از اینکه لج میکرد حسابی حرصم گرفته بود و با اخم گفتم :خیلی بدی اصلا قهرم
پوف بلندی سرداد : اخه برم دکتر چی بگم؟؟ بگم کتک خوردم؟؟
چشمامو ریز کردم : غیر از اینه؟؟
سرشو تکون داد و چیزی نگفت. شونه ایی بالا انداختم و رومو ازش برگردوندم
_حتی نگفتی که چه بلایی سرت اومده
انتظار داشتم بپیچونه باز اما شروع کرد به حرف زدن
_هوووف نگو و نپرس تو کارخونه بودیم که یهو تیراندازی شد و با چند نفر درگیر شدیم امیر الان تو بیمارستان خصوصیه و تیر خورده
با این حرف هینی کشیدم.
_زندست؟؟
_نمیدونم
_چطور نمیدونی؟؟
کلافه پوفی کشید : خب چیکار کنم وضع خرابه
بلند شدم:خب توام باید بری دکتر زود باید بریم
به ناچار بلند شد و باهم دیگه راهی دکتر شدیم. میدونستم همه موضوع رو تعریف نکرده
اما خب سلامتیش فعلا مهم تر بود. همینطورکه انتظار میرفت شکستی دنده داشت و باید مدتی رو بیمارستان میموند.