141

141


#پارت۱۴۱


عصبی بودم وبرام نبود که لباس تو خونگی تنمه الان فقط میخواستم قدم بزنم که اروم شم. الان میخواستم فقط با قدم زدن حالمو خوب کنم.


حالم از همه بهم میخورد 

از این زندگی کوفتی خسته شده بودم. به زنگای پی در پی مامانم توجه نکردم 


فکر کنم یه پنج ساعی بود که تو خیابونا داشتم قدم میزدم و بعد تصمیم گرفتم به خونه برم 

پول همراهم نبود برای همین با استفاده از همراه بانک پولو واسه راننده تاکسی فرستادم 


و به خونه رفتم. تو حیاط بودم خواستم از پله های ورودی برم بالا که صدای یکی از خدمه ها به گوش رسید 


_اقا 


_بله  

_یه چیزی شده

بیخیال گفتم: چی؟؟ 


_همین که شما رفتید بیرون حال پرینازخانوم بد شد الان بیمارستانه 


_چی؟؟ 


سرشو پایین انداخت : فکر کنم حالش بده 

پوووف بلند بالایی کشیدم ، عیییی خدا همینو کم داشتم 


خدا چرا یه روزم نمیتونم یه نفس راحت بکشم؟؟ چه سوال مسخره ایی معلومه که اه زیبا منو گرفته 


_کدوم بیمارستان رفتن 

با شنیدن اسم بیمارستان سرمو تکون دادم و رفتم اول لباسامو پوشیدم و بعد به بیمارستان رفتم.


نمیخواستم زیاد بمونم اونجا 

فقط میخواستم ببینم راست میگه یا دروغ

به بخش رسیدم و اسم پرینازو گفتم پرستارم اتاقشو نشون داد 


به اتاق رسیدم 

عمو و زن عمو و بابا و مامان اونجا بودن و پریناز هم داشت ابغوره میگرفت

Report Page