14-15

14-15


🍁🍁🍁🍁


#بختک

#پارت_چهارده


_حاج محمد این دختر مریضه باید زود بدیم بره.

فردا که نمی خوای رو دستت بمونه و پیر بشه.

حالا که خواستگار براش پیدا شده باید بدیم بره.

نباید فرصت رو از دست بدیم.

خود مریضی که داره هیچکس زیر بارش نمی ره ،جز همین پسره.

ناباور به حرف های این شیطان داشتم گوش می دادم.

چرا دست از سرم بر نمی داشت.

کتابام روی زمین افتادن.

قلبم باز داشت درد می گرفت.

صدای بابا رو شنیدم :

_اما،من چطور اینکار رو بکنم ؟؟

بانو هنوز بچه اس!!!اون..

خانجون به وسط حرفش پرید و گفت :

_چی چی رو بچه اس حاجی.

دخترای همسن بانو الان دو شکم زاییدن.

بااین وضعی که بانو داره اگه این خواستگار رو رد کنیم دیگه هیچکس به خاطر مریضیش پیش قدم نمی شه.

این پسره هم دستش به دهنش می رسه.

یه پسر آقا و‌نجیبه.

مادرش از اون مومناست.

بهم اعتماد کن حاجی و بذار بیان خواستگاری و قال قضیه کنده شده بره.

بغض به گلوم چنگ انداخته بود.

نمی تونستم نفس بکشم.

بابام سکوت کرده بود و‌این سکوت یعنی رضایت و نابودی من....

بازم ثدای نحس اون پیر خرفت رو شنیدم :

_خب حاج محمد بگم امشب بیان یا نه!!؟

_امشب؟؟

اما،من باید قبلش با بانو صحبت کنم تا ببینم نظرش چی...

خانجون‌ نذاشت بابا حرفش تموم شه.

با حالت حرص داری گفت :

_حاج رضا من می گم نره شما می گی بدوش ها.

بابا می گم این دختره اوضاعش با بقیه فرق می کنه.

چرا نمی فهمی شانس در خونه دخترت رو زده.

با مریضی که بانو داره همین هم براش زیادیه مرد مومن.


#صالحه_بانو


🍁🍁🍁🍁


🍁🍁🍁🍁


#بختک

#پارت_پانزده 


دستم رو به دیوار زدم تا از افتادنم جلو گیری کنم.

صدای بابا مثل ناقوس مرگی توی سرم اکو شد :

_باش بگو بیان.

ضربه آخری زده شد و قلبم دیوانه بار توی سینه می کوبید و از سرنوشت شومم ندا سر می داد.

از درد زیادش نتونستم تحمل کنم و روی زمین نشستم.

صدای ذوق زده ی خانجون مثل خنجری توی قلبم فرو می رفت و قلبم رو بیشتر بیمارتر می کرد :

_بلاخره قبول کردی حاجی.

کار درستی کردی.

این پسره دخترت رو خوشبخت می کنه.

بابا با لحن بغض داری گفت :

_امیدوارم خانجون.

غیره این باشه من در مقابل بانو خجالت زده می شم.

من بحرف شما دارم بچم رو بدون اینکه شناختی از طرف داشته باشم بهش می سپرم.

_خیالت تخت حاجی.

مادر این پسره دختر خاله ناتنی منه و من قشنگ می شناسم مادرش رو.

زن خوب و باایمانیه.

پسرشم هرشب می ره مسجد محل....

لبخند تلخی زدم.

باید می رفتم.نمی تونستم این فضا رو تحمل کنم.باید می رفتم تا برای آینده ی تباه شده ام اشک می ریختم و زار می زدم.

بااینکه قلبم درد داشت اما،بلند شدم.

بلند شدم و از اون اتاق،ازاون خونه زدم بیرون.


#صالحه_بانو

#این_داستان_براساس_حقیقت_است


🍁🍁🍁🍁

Report Page