14

14


یک سال که خانواده ما پر از غم و تشنج بود

پدربزرگم خیلی ناراحت بود

نوه ارشد خانواده یه ازدواج بد داشت. 

هیچکس فکر نمیکرد برای امیر همایون این اتفاق بیفته

چون همیشه اون بهترین کار ها و نتایج انجام میداد

عملا باید ازدواج اون یه ازدواج موفق بود 

نه یه طلاق اونم با اینهمه حاشیه 

تو اون یکسال عملا من امیر همایون ندیدم

خانوادمون خیلی رور شده بودن از هم 

اکثرا هم بزرگتر ها دو هم جگع میشدن

فقط اون روز که طلاق امیر و مریم تموم شد زن عمو با یه جعبه نون خامه ای اومد و کلی پیش مامان گریه کرد که جای شیرینی عروسی پسرم شیرینی طلاقشو آوردم

مامان زن عمو دلداری داد که حداقل الان امیر آرامش داره...

بعد طلاق امیر رفت عسلویه 

خانواده دور هم جمع میشدیم اما نه کامل 

سال آخر بودمو رفتم خونه پدربزرگ درس بخونم

دوتا داداش دانشجو داشتمو خونمون مثل استادیوم همیشه سد و صدا بود

اتاق قدیمی امیر همایونو برا خودم مرتب کردم

تو یه دفتر همیشه خاطرات و حس و حالمو مینوشتم

تمام این دوسال که امیر ندیده بودم هم براش نوشته بودم

اما هیچوقت دیگه نه بهش پیام دادم نه حرفی زدم

فقط بعد طلاقش اونو از بلاکی در آوروم

اما هیچوقت پیام نداد

غروپ پائیز بودو من کتابمو گرفتم رفتم تو حیاط درس بخونم

رو همون تاب قدیمی نشستم

همونجا که اعتراف کردمو امیر ولم کردو رفت 

یکم درس خوندم.هوای دم غروبو خنک و برگای پائیزی حس و حال خوابیدن بهم میداد 

چرخیدم تو تابو لم دادمو چشم هامو بستم 

خیلی زود خوابم برد

تو خواب و بیداری حس کردم کسی بالای سرمه

خمار چشم هامو باز کردمو با دیدن امیر هومایون جا خوردم 

کتابم از دستم افتادو نزدیک بود خودم هم از رو تاب بیفتم

صورت خسته و ته ریش امیر همایون چند سال پیرش کرده بود

موهاشم بلند شده بودو معلوم بود چند وقته سلمونی نرفته

هنگ چند بار نگاهش کردم.انگار از اینکه بیدار شده بودم ناراحت بود

با من و من گفتم

- سلام... وای ... کی اومدی ...

بدون اینکه جوابمو بده چرخیدو رفت سمت خونه.انگار که این تاب طلسم شده بود 

هر بار روش بودم امیر اینجوری میذاشت میرفت

سریع کتابمو برداشتمو پشت سرش رفتم 

دو سال ندیده بودمش 

دو سال...

اگه یه عشق زود گذر بود الان باید از یادم میرفت

در حالی که برای من انگار هزار بار قوی تر شده بود

وارد خونه شد و منم پشت سرش رفتم تو

پدر بزرگ منتظرش بود همدیگه رو بغل کردن

پدر بزرگ اشک ریختو من معذب رفتم اتاقم 

از بس امیر همایون حواسش به پدربزرگ بود، پدربزرگ اونو مثل پسرش دوست داشت

امیر هم یعد یه سال مستقیم اومد پیش بابا جون اول 

نشستن با هم به صحبت و بابا جون بلند گفت

- نگاه جان دخترم برای امیر چایی میاری ؟

زود روئیدم تو آشپزخونه و گفتم 

- بله الان

اما امیر گفت

- نه نمیخوام دارم میرم

نگاه #۱۴

Report Page