14

14

Mona

#پارت14

#قلبی‌برای‌عاشقی


مراسم نامزدی روژان و ژیار به خوبی تموم شد و منم دو روز بعد به مغاره ی ژیار رفتم 

فقط خودش مغازه بود و خداروشکر 


که مشتری نداشت 

_به به! خواهر گلم 


_ چطور شاداماد؟؟ 

_عالی 

خندیدم و کنارش نشستم

_چی میخوای بگی وروجک ؟!


میترسیدم بهش بگم! چون به شدت غیرتین 

_ژیار 

_جانم؟!


_من ...من انتقالی دانشگاه گرفتم واسه تهران 

چیزی نگفت انتظار داشتم یه چیزی بگه ولی هیچی نگفت 


سرمو بلند کردم که با قیافه ی خشم از عصبانیت ژیار رو به رو شدم 


اب دهنمو پرصدا قورت دادم 

_بری تهران که چی بشه؟!  


_درس بخونم 

_مگه اینجا چشه؟؟ 

_خب اینجا خوب نیست استاداشو دوست ندارم.

اخم غلیظ تری رو پیشونیس نشست 


_چرا چرت میگی؟!

جوابی نداشتم واسش 

_خب من دوست دارم اونجا درس بخونم 


_شما خیلی بیجا کردید همینجا بشین درستو بخون!! اصلا نکنه تهران خبریه؟؟ جدیدا خیلی تهران میری ومیای  


هول شدم میدونستم یکم دیگه ادامه بدم ژیار همه چی رو میفهمه برای همین بلند شدم 


_من نمیدونم دیگه باید برم تهران چون انتقالی گرفتم میرم با، بابا هم صحبت میکنم.


یه روزخوش گفتم و از در رفتم بیرون 


حتی اگه شده قید خانوادمم بزنم میزنم و میرم هر جور که شده

Report Page