14

14


_بیا. پیاده شو.

در یک سالن بزرگ سفره عقد ساده و محلی چیده بودند و مبل دو نفره ساده ای باالی آن گذاشته بودند. خبری از میز

و صندلی نبود. انگار بقیه می خواستند رو زمین بنشینند. به طرؾ مبل رفتم و روی آن نشستم. به کمک سرین تور را

از روی صورتم برداشتم دیدم بهتر شد. لبخند از روی لب هایم پاک نمی شد زن ها و دخترا جلویم می رقصیدند. حدود

یک ساعتی بود که آمده بودیم چند دقیقه بود سنگینی نگاه کسی را حس می کردم ولی پیدایش نمی کردم. دوباره چشم

چرخاندم درست سمت چپم جفت تان زر خاتون نشسته بود زنی میانسال و زیبا که فخر و ؼرور از سر تا پایش می

ریخت. متوجه شد دارم نگاهش می کنم بدون هیچ لبخندی کامال خشک و سرد و بی روح به چشمانم زل زده بود. 

بالخره خودم خسته شدم و چشم از او برداشتم. تصویرش در ذهنم تداعی شد زنی میانسال و زیبا با چشمات عسلی و

ابروانی مشکی رنگ. صورتی نسبتا کشیده با دماؼی کشیده که پایینش کمی بزرگ شده بود و لی زیبا که به صورتش

می آمد و با لبانی متوسط و صورتی رنگ. لباسی از مخمل لخت به رنگ قرمز تیره که یک کت و دامن محلی بودند

و موهای تقریبا بلندش که جمع شده بود و به موهایش روسری بلند و آزاد وصل بود. نگاه سردش آزارم می داد دوست

داشتم بدانم چه نسبتی با اشکین دارد.

با هم همه و صدایی زن ها سرم را به طرفشان گرفتم. دهل و سرنا قطع شده بود و هر کدام به گوشه ای می رفتند. 

مادرم همراه با چادری توری با گل های برجسته سفید رنگ به طرفم آمد. اول دست برد و تور قرمز رنگم را به

روی صورتم گذاشت. پوفی از سر حرص کشیدم دوباره دیدم محدود و کم شده بود.

_بلند شو چادر و سرت کن..

اخم هایم را در هم کشیدم و سرم را بلند کردم یه سختی صورت مادرم را از زیر آن تور می دیدم.

_این دیگه چیه؟ من چادر سرم نمی کنم

مادرم با حرص دستم را گرفت و بلندم کرد.

_یعنی چی چادر سرم نمی کنم؟ کدوم دختریه واسه عقد چادر سرش نمی کنه.

_ همه . من خوشم نمیاد اصال بلد نیستم سرم کنم.

چادر را باز کرد و به سختی به روی سرم گذاشت.

_دو دقیقه بزارش رو سرت تا خطبه عقد رو بخونه بعد درش بیار آسمون که به زمین نمیرسه.

به سختی چادر را روی سرم درست کردم و مادرم باز کمی از آن را روی صورتم گذاشت. دیگر کال دیدم مختل شده

بود با حرص بر سر جایم نشستم. اگر این اولش است وای به حال آخرش. بعد از چند دقیقه صدای یا هللا مرد ها بلند

شد به گفته مادر حق بلند کردن سرم را نداشتم. ولی کو گوش شنوا. آرام سرم را بلند کردم تا اشکین را ببینم ولی به

لطؾ تور سنگ دوزی شده روی صورتم و چادر چیزی عایدم نشد. از شدت استرس و حرص دستانم یخ کرد بودند. 

گلم را کنارم گذاشته بودم و همش دست هایم را در هم گره می زدم. با فرو رفتن مبل متوجه نشستن اشکین به کنارم

شدم.

با نشستنش انگار چیزی در دلم فرو ریخت سرتاپایم یخ زده بود. صدا ها را میشنیدم ولی درکی از آن ها نداشتم. حتی

یک کلمه اش راهم متوجه نمی شدم. عرق سردی به روی کمرم نشسته بود. با قرار گرفتن قرآن به روی پاهایم توسط

دست های مردانه اش یک لحظه از فکر خارج شدم ولی تا عاقد شروع کردن تمام حس ها دوباره به درونم سرازیر

شد. متوجه هیچ چیز نمیشدم صداها در گوشم بود ولی متوجه نمیشدم انگار جز خیره شدن به کلمات قرآن از زیر تور

هیچ کاری دیگر نمی توانستم بکنم..

نفس عمق کشیدم ولی باز هم فایده نداشت. گوش هایم نمی شنیدن از استرس دست و پاهایم بی حس شده بودند. نمیدانم

واقعا عادی بود یا نه؟ با تکانی سرین که در کنارم ایستاده بود و گوشه چپ تور باال سرم را گرفته بود به خودم آمد

آرام طوری که فقط من بشنونم گفت:

_د.. بله رو بگو منتظر چی؟

انگار تازه به هوش آمدم چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم.

_با توکل بر خدا و با اجازه باباجون و مامان جونم. بله..

با صدایی بله ام سالن به روی هوا رفت. از عمد گفتم با اجازه باباجون و مامان جونم چون آن ها صاحب اختیار من

اند. در آن هم همه و شلوؼی که به پا شده بود نمیشد صدایی عاقد را شنید که داشت از اشکین اجازه می گرفت.با

صدای بله کلفت و مردانه اش شوک زده شدم. بعد از خوانده شدن خطبه عقد و انجام امضا ها و عاقد و مرد ها بیرون

رفتند.

اشکین ماند چادرم به لطؾ سرین از سرم به روی مبل افتاد. لبخند عمیقی زدم و سرم را پایین انداختم و رویم را به

طرؾ اشکین کردم لبم را از استرس گاز گرفتم. دیدم که دستانش به سمت تور آمد چشمانم را روی هم فشار دادم. 

لبخند ام عمیق تر شد. تور را از روی صورتم برداشت. لبخند ام عمیق و عمیق تر می شد آرام هم زمان که سرم را

باال می آوردم چشمانم را باز کردم. با دیدنش شوک زده شدم.. 

لبخند از لبانم رفت نفسم بند آمد. دنیا بر سرم آوار شد دست و پاهایم سر شده بود. او که بود؟ پس اشکین من کجا بود؟

به سختی سرم را چرخاندم و با همان قیافه شوک زده به دنبال مادرم گشتم. پیدایش کردم. پشت سرم کمی دورتر

ایستاده بوده بود و با چشمان اشکی داشت نگاهم می کرد.

به سختی سرم را به چپ و راست تکان دادم و مانند ماهی که از آب بیرون انداخت اند لبانم را فقط میتوانستم به سختی

باز و بسته کنم. نمیتونستم نفس بکشم با گرمی چیزی به روی دستم سرم را به طرفش برگرداندم. داشت با لبخند نگاهم

می کرد. او.. او.. اشکین من نبود. مرد من نبود، عشق من نبود. تمام زندگی من نبود یک مرد ؼریبه بود. ؼریبه. 

ؼریبه.

قیافه اش را میشناختم. این لبخندش را. آن چشم های آبی یا خاکستری شایدم سبزش را. او همان مرد میانسالی بود که

بارها و بارها او را در باغ دیده بودم و آخرین بار در بیمارستان. باالیی سر مادرم. شوک بزرگی به من وارد شده بود

و همه توانایی های مرا سلب کرده بود. نمیتوانستم تکان بخورم. نمیتوانستم از جایم بلند شوم و مراسم را بهم بزنم

نمیتوانستم نیرویی نداشتم. دهانم خشک، خشک شده بود به سختی نفس می کشیدم. دستم را که در دستش بود باال آورد

و بوسه ای به آن زد. دستانش، لبانش داغ بودند ولی بدن یخ زده مرا نمیتوانست گرم کند. نمیتوانست مرا از این شوک

زدگی خارج کند. خیره به چهره اش شدم. شادی از چشمانش می بارید عمق نگاهش را می شد خواند. لبخند از لبانش

نمی رفت. موهای قهویه ای روشنش را به طرؾ باال شانه زده بود. صور مستطیلی اش ابروان کمانی مردانه. دماؼی

استخوانی همراه با ته ریش بورش که می شد چند دانه مویی سفید هم این بین آن ها پیدا کرد. لبانی باریک و صورتی

رنگ با فکی مستطیلی. همراه با کت و شلوار سورمه روشن و جلیقه ملوانی و دور یقه کت مشکی.

او مرد من نبود. من مرد خودم را می خواهم اشکینم را من او را نمی شناسم. اصال او که بود با قرار گیری چیزی

بینمان روش را برگرداند. ولی من خشکم زده بود. توان هیچ عکس العملی را نداشتم. به سختی رویم را به طرؾ آن

جعبه برگرداندم. ساناز بود که آن را گرفته بود و فقط یک حلقه طال زرد که نگین های ریز و درشت آن را پوشانده

بودند در آن بود. مرد دستانش را بلند کرد و حلقه را از درون جعبه خارج کرد و به سمت دست چپم آورد جانی در

تنم نبود که دستم را پس بکشم. حلقه را در دستم کرد. با خارج شدن دست چپش از زیر دستم برق حلقه ی درون

دستش چشمم را زد.. یادم نمی آمد حلقه ای در دستش کرده باشم. بؽض بدی در گلویم نشسته بود به طوری که راه

نفس کشیدنم را بسته بود. تان زر خاتون همراه با جعبه ای داشت به سمت مان می آمد. وقتی رسید مرد از جایش بلند

شد و چون دست راستم را گرفته بود من هم کشیده شدم و ایستادم. پاهایم جانی نداشتند برای ایستادن. تان زر خاتون

جعبه را باز کرد و به سمتم گرفت. یک سرویس طالی سنگین در آن بود..

_بیا دختر جان بگیرش. مبارکت باشه.

منتظر ماند تا من جعبه را از دستش بگیرم ولی توان هیچ کاری را نداشتم و مانند کسی که خشکش بزند نگاهم فقط به

جعبه قفل شده بود. صدای مادرم امد که معلوم شد سریع دست به کار شده و جعبه را گرفته.

_پسرم امیدوارم به خواسته دلت رسیده باشی این رو هم بدون من با خوشحالی تو خوشحال میشم.

پسرم. پسرم. پس این زن واقعا مادر شوهرم بود نه مادربزرگ شوهرم. فهمیدم سارا و سارای و ساناز هر سه خواهر

های این مرد هستند. نه عمه های شوهرام و طرالن زن برادر این مرد. پس اشکین کجا بود. اشکین با این ها چه

نسبتی داشت. 

با جلو امدن زنی که از اول مجلس نگاه سرد و بی روحش را به من دوخته بود همه فکر هایم پرید. با ؼرور جلو آمد

و با لحنی پر از ؼرور و طعنه گفت:

_به خونه ام خوش امدی عروس جدید.

عروس جدید. معنی حرفش گنگ بود ؟ ناخداگاه اخم هایم در هم کشید و نگاهم به طرؾ مرد سوق پیدا کرد. انقدر

موقع خواندن خطبه استرس داشتم و ؼرق افکار به هم ریخته ام بودم نفهمیدم دارد چه خاکی به سرم می شود. نفهمیدم

چه نقشه ای برایم کشیده اند. حتی متوجه نشدم اسم این مرد چیست؟ صدای مرد با لحنی ارام و شرمنده آمد.

_سرمین جان.

با مکث نسبتا طوالنی ادامه داد:

_ایشون همسر اول من هستند و البته جایی خواهر بزرگتر تو.

فرو ریختم، نابود شدم، داؼون بودم، داؼون تر شدم. همسرش، همسر مردی که ناخواسته و ناآگاهانه به عقدش در امده

بودم. همسر مرد بد ذات و کثیفی که با یک زن ، دختر نوجوانی را خواسته بود و با دست به یکی کردن همراه پدرش

نا جوان مردانه او را به دست آورده بود.

خدایا.. خدایی من.. حال میفهمم چرا مادرم از شب بعد خواستگاری چهره اش ناراحت شد. من ابله فکر کردم بخاطر

دعوا هایی او با پدرم است. چرا؟ چرا به من نگفت؟ مگر من به او اعتماد نکردم؟ مگر من با او از راز دلم و اشکین

سخن نگفتم.مگر او نمیدانست من اشکین را می خواهم. مگر نمیدانست اشکین هم مرا می خواهد. پس چرا با ما این

کارا کرد. چرا گذاشت آن مرد مرا به عقد کسی در بیاورد که حتی از خودش هم بزرگتر است و زن دارد و چه بسا

حتما فرزندی هم دارند. نگاهم به چشمان زن افتاد که رو به روی مرد ایستاده بود و با ؼمی عمیق داشت به چشمانش

نگاه می کرد. نگاهش با نگاه های که به من می کرد فرق داشت. از نگاه معلوم بود به خونم تشنه است و دوست دارد

مرا با دستانش خفه کنه. او هیچ وقت خواهر بزرگتر من نخواهد شد. چون نه من این را میخواستم و نه او با صدای

زن از فکر خارج شدم.

_خان. ازدواج مجدد مبارک باشه.. امیدوارم با عروس جدیدت روزای خوبی داشته باشید.

هیچی از جمله اش نفهمیدم. جز یک کلمه.. یک چیز. خان.. خان. آن مرد خان بود. یادم امد لحظه ورودم را خانه

اربابی این زن رو به رویم را که همسر خان. نه خدایی من. نه.. این دیگر از توانم خارج است. نمیتوانم همه این

اتفاقات بد را در یک روز تحمل کنم. کاش یک خواب باشد. خدایا نه این امکان ندارد. یعنی او. دیگر پاهایم توان

نداشتن. نمیتوانستند وزنم را تحمل کنند. به روی مبل افتادم. نفس، نفس میزدم. دستی به روی شانه هایم نشت توان

پست زدنشان را نداشتم.. لیوان شربتی جلویم قرار گرفت. رد دستش را دنبال کردم و به صورتش رسیدم. تمام نفرتم

را در چشمان و صورتم جمع کردم و به چشمانش خیره شدم. رویم را از او گرفتم. دست خان جلو آمد و شربت را از

او گرفت. هضم این همه اتفاق بد و شوم در چند ساعت برایم سخت بود. االن می فهمم نیامد باباجون و مامان جون را. 

انگاری به آن ها نگفته بودند. باید قبل از اینک اتفاقی می افتاد آن ها را خبر دار می کردم. ولی چطور؟؟با این حال

من هیچ چیز امکان پذیر نبود. حتی نمیتوانستم گریه کنم. نمیتوانستم از خودم دفاع کنم..

با قرار گرفتن شربت جلویم سرم را بلند کردم اینبار خان بود نه مادرم. می دیدم لب هایش دارد تکان می خورد ولی

چیزی نمی فهمیدم. شربت را جلوتر اورد کمی رویم را به معنی نخواستند برگرداندم. همه چیز برایم گنگ بود. هیج

چیز نمیفهمیدم. تکیه ام را به پشتی مبل دادم و خبره به آن سفره عقد منحوس شدم حال خیلی چیز ها را میفهمم. دلیل

این لباس ها را به جای لباس نامزدی یا لباس عروس زیبا می فهمم. دلیل نیامدن داماد را دنبالم میفهمم. دلیل نگاه های

تان زر خاتون را و..

نگاهم را بلندتر کردم زن ها جلویم با آن لباس های رنگ رنگی محلی می رقصیدن. هه.. خواهرشوهرهایم هم وسط

بودند و چه به ناچار چه از روی رضایت می رقصیدن. آخر چرا بدبختی من برایشان خوشحال کننده بود؟ نابود شدن

رویاها و آرزو هایم برایشان شاد آور بود؟ چرا؟ چرا دارند با من این کار را می کنند؟

خان را دیدم که از سر جایش بلند شد نگاهم ناخواسته دنبال این مرد خودخواه کشیده شد. واقعا چرا اینکار را کرد؟

مگر او زن نداشت؟ بچه نداشت؟ چرا با من اینکارا کرده بود؟ چرا عشقم، آینده ام، زندگی خوبی را که میتوانستم با

اشکین داشته باشم را از من گرفته؟ و هزار چرا ها دیگر در ذهنم ردیؾ می شدند. به سختی آب دهانم را قورت دادم. 

برایم سخت بود خیلی سخت. دو زن آمدند و میز متوسطی را آوردند و جلویم گذاشتند. همانطور چشمانم خیره به میز

ماند. که یک به یک داشتند ؼذا و نوشیدنی به رویش می چیدن. مگر چقدر گذشته بود که حال وقت شام بود؟ یک دیس

بزرگ که نصفش پلو ساده و دیگری پلو باقال.

یک دیس کباب کوبیده و جوجه کباب بود. هیچ چیز از گلویم پایین نمی رفت. فقط نگاهم به روی آن ؼذاها خشک شده

بود. سرم تیر کشید. صورتم از درد جمع شد. آن تاج بزرگ و منحوس روی سرم که تا چند ساعت پیش فکر می کردم

بسیار زیباست و من را مانند ملکه ها کرده حال روی سرم سنگینی می کرد. آن لباس ها تنم را می آزردن.

چشم به حلقه ای افتاد که با آن کوچیکی اش روی دستم سنگینی می کرد انگار انگشتم را میخواست قطع کند. جانی در

تن نداشتم که آن را از دستم خارج کنم همان طور تکیه ام به پشتی مبل بود سرم را هم به آن تکیه دادم. در دلم ؼوؼا

بود و زیر رو می شد. همه داشتند شام می خوردند. انگار واقعا کر شده بودم چیزی نمی شنیدم. فقط آن نگاه های

عجیب دیشب که امشب بدتر به رویم بود باز هم االن می فهمم معنی نگاهایشان را. در گوشی حرؾ زدنشان را. 

احساس کردم کسی کنارم نشست. نگاهم هنوز به دستم خیره بود. دستی جلو آمد و آن را در دستش گرفت. نگاه کردم. 

سرین بود. او هم به من خیانت کرده بود. او هم مرا بازی داده بود. دستم را از دستش بیرون کشیدم و با خشم و نفرت

نگاهش کردم. اشک در چشمانش جمع شد. به شدت رویم را از او گرفتم. دیگر بدم می آمد از او، از مادرم، پدرم

خیلی وقت پیش بود از دلم رفته بود، آدم کینه ای بودم. دیر کینه می گرفتم ولی دیگر هرگز فراموش نمی کردم. 

نفهمیدم چقدر گذشت. نفهمیدم چطور گذشت. هیچ چیز را درک نمی کردم انگار در زمان حال نبود. فقط قیافه اشکین

و خاطراتمان جلویی چشم می آمد. دلم اتاقم را میخواست. دست نوازشگر باباجون را و آؼوش امن مامان جونم را. دلم

سگ هایم را میخواست. لعنت به من که به اینجا آمدم. لعنت به من که پایم را در اینجا گذاشتم. به این روستای نفرین

شده. به آن خانه خراب شده. ای کاش زمان به عقب بر می گشت و من هرگز پایم را به اینجا نمی گذاشتم. من اشکینم

را میخواستم. مردم را میخواستم. او مرد من بود. او عشق من بود. هیچ کس نمیتوانست جایی او را برای من بگیرد. 

با قرار گرفتن دستی به روی شانه ام سرم را بلند کردم. از آن میز رنگا رنگ خبری نبود. از آن همه زن که آن وسط

میرقصیدند و خوشحالی می کردند خبری نبود. اکثریت رفته بودند جز تان زر خاتون و دختر ها و عروس هایش با

چند دختر و زن دیگر.

_بلند شو. باید بریم.

Report Page